مصائب آخر- زمان
امیدوارم روایت درستی از فیلم ارائه داده باشم. مدت ها پیش آن را دیدم. اما تهیه اش نباید کار دشواری باشد. این فیلم در باشگاه های کرایهء فیلم باید موجود باشد. اما مضمونش چیزی ست که می خواهم اینجا راجع به آن بحث کنم. اواخر دورانی که آن را قرون وسطی می نامیم، حوادث فرهنگی و اجتماعی بزرگی در اروپا رخ داد که نهایتآ به ظهور عصر موسوم به مدرن منتهی شد. در آن زمان بسیاری از متدینین و کسانی که از دیدگاه های سنتی اوضاع جهانی را تعقیب می کردند، شرایط نوظهور را همان دوران آخر الزمانی قلمداد کردند که وعدهء آمدنش در متون کهن مسیحی از جمله در مکاشفهء یوحنا داده شده بود. به همین جهت در آن دوران گذار در اروپا، فرقه های برادری دینی مرموزی تشکیل می شد که خود را بهره مند از این بصیرت کهن می دانستند، که جهان رو به پایان است، و مسیح به زودی ظهور خواهد کرد. یکی از این فرقه ها، که شهرت بسیاری پیدا کرد، فرقهء روزن کروتسیان، بود. از چهره های مشهور اروپای آن زمان که عضو این فرقه بودند، باید از لایب نیتز، فیلسوف و ریاضیدان آلمانی حتمآ اسم برد. ظاهرآ پیش از او، رنه دکارت، فیلسوف فرانسوی نیز سعی کرده بود به این فرقه راه یابد، اما ناکام مانده بود. بنیان گذار این فرقه، روزن کروتس، یک مرد مرموز آلمانی بود که هر از گاهی ظاهر می شد و به پیروانش وعدهء پیروزی نهایی موءمنین را می داد. جزواتی در پاریس و در شهرهای دیگر اروپا پخش می کردند تا دیگر مسیحیان را نسبت به تحولات بزرگی که در شرف وقوع است، آگاه و آماده کنند. (1) اما یک بار برای همیشه غیب شد و دیگر کسی از او چیزی نشنید. البته هر از گاهی در گوشه و کنار اروپا، افرادی سعی می کردند دنبال کار او را بگیرند. ظاهرآ فرقهء موسوم به فراماسونری نیز با نام او جانی تازه گرفت
این اعتقاد که جهان رو به پایان است و به زودی همه چیز ویران می شود، سابقهء طولانی در تاریخ دینی ملت ها دارد. مثلآ همین مسائل چه در بین مسیحیان اولیه و چه در بین فرهنگ روم باستان (فرهنگ پاگانی) نیز بود. زمانی حتی پولس رسول نیز وعده می داد که به زودی مسیح بازمی گردد و آتش جهانی برافروخته می شود تا دنیای کهن را نابود سازد و دنیای نو را بر روی آن بنا نماید. به همین خاطر بود که رومیان، در آتش سوزی بزرگ شهر رم، انگشت اتهام را بلافاصله به سوی مسیحیان دراز کردند. به هر حال، دست کم برخی مسیحیان کم کم باور کردند که رستاخیز نه در بیرون، که در درون آنها رخ خواهد داد. دنیای جدید، در درون آنها بنا شده است و آثارش را به بیرون نیز منتقل خواهد کرد. چنین تآویلی از آخر الزمان، از آخرین نامه های خود پولس، آغاز گشت. اما از جهتی، رستاخیزی که گمانش را می بردند، واقعآ رخ داد. مگر نه اینکه دنیای پاگانی که نشانه های زوال و انقراضش از مدت ها پیش آشکار گشته بود، نهایتآ نابود شد، و عصر مسیحیت آغاز گشت؟ همین اعتقادات آخر زمانی در فرهنگ اسلامی نیز سابقهء زیادی دارد و اثرات زیادی گذاشته است. برخی از پیروان سید جمال گمان می کردند او مهدی موعود است. زمانی در لیبی – اگر اشتباه نکنم – کسی به نام مهدی پیدا شد که به اروپاییان متجاوز به خاک مسلمین اعلان جنگ داد. سید جمال، که گویا برداشت خاصی از این نوع اعتقادات داشت، ترجیح داد مقالات دو پهلویی بنویسد. چه اهمیتی داشت که او واقعآ مهدی موعود بود یا نه؟! مردم به دور او جمع شده بودند و نیروی عظیمی برای مبارزه با متجاوزین به وجود آمده بود. نمونهء دیگرش واکنشی ست که زرتشتیان در اواخر حکومت ساسانیان، نسبت به حملات موفقیت آمیز اعراب نشان دادند. موبدان زرتشتی، وحشت زده برای مردم جملاتی از متون مکاشفه ای مثل جاماسپ نامه را نقل می کردند که یکی از علائم رسیدن آخر الزمان را، پیدا شدن سواران سیاه چرده با موهای ژولیده دانسته بودند
این قبیل اعتقادات در زمان ما نیز طرفداران پر و پا قرصی دارد. یکی از مشهورترین آنها رنه گنون، نویسندهء فرانسوی ست که کمی پس از پایان جنگ دوم جهانی در مصر فوت کرد. او در کتاب " سیطرهء کمیت و علائم آخر زمان " با زبانی بسیار تآثیر گذار، و دست کم از نظر من کاملآ مفهوم، تبیین می کند که دوران مدرن، تمام آن نشانه هایی را که در فرهنگ های سنتی به عنوان علائم آخر زمان ذکر شده است، دارا می باشد! گنون یک فرد عامی نبود که بگوییم این قبیل اعتقادات را فقط عوام دارند. در همین کتاب، او با وجههء نظر خاص خود، به نقد گوشه های مهمی از فلسفهء مدرن از دکارت به بعد می پردازد. قصد ندارم خلاصه ای از شیوهء بیان او در اینجا به دست دهم. اما اگر او نبود، من خیلی ساده مسئلهء اعتقادات آخر زمانی را برای خودم حل شده می دانستم. او صریحآ می گوید که ما بر طبق قدیمی ترین سنت معنوی هنوز زنده، یعنی هندویسم، در دوران کالی یوگا به سر می بریم. دورانی که آخرین و منحط ترین دوران حیات بشری ست و هرچند از شش هزار سال پیش آغاز گشته، اما با ظهور عصر مدرن به آخرین گام های خود نزدیک می شود. آخرین گام هایی که نتیجه اش نابودی کامل دنیا و رسیدن دایرهء زمان به ابتدای خود است! اگر استناد او فقط متون سنتی بودند، مسئله ساده بود. اما گنون می تواند با اصطلاحاتی خارج از متون سنتی و با نشان دادن معنای تحولات پس از دورهء روشنگری با زبان متعارف، انسان را نسبت به آیندهء خود دچار تردید کند. البته این عقیدهء نزدیک شدن پایان زمان، تنها منحصر به وعده های ادیان سنتی و گنون نیست، بلکه فی المثل فیلسوفی هم به اسم فوکویاما پیدا می شود که از پایان جهان حرف می زند. اگر این پایان را به سر راست ترین معنای آن بگیریم، من واقعآ نمی دانم که چه کسی می تواند به این معنا با اطمینان بگوید که جهان روزی نابود می شود؟! چه وجههء نظری ممکن است بتواند تا این حد نسبت به این مسئله اطمینان بدهد؟ نویسندگان داستان های علمی- تخیلی آمریکا، مثل آسیموف، در رمان های بلند خود دنیاهایی را تصویر کرده اند که بشر در آن در کل کهکشان ساکن شده و با فن آوری فوق العادهء خود توانسته شرایط کاملآ جدیدی را برای زیست بشر مهیا کنند. چرا نباید دست کم احتمال صادق درآمدن این رویاها را بدهیم؟ چه کسی می تواند با اطمینان بگوید، بشر روزی منقرض می شود؟ این نکته که تحت چنان شرایطی، حیات بشر از حیث موازین معنوی – یا شاید بتوانم به جای " معنوی " از اصطلاح " احساس سوبژکتیو " یا " حیات سوبژکتیو " استفاده کنم که کاسیرر وقتی درک کیفی و عمیق اقوام گذشته را از زمان و مکان و در نتیجه کل حیات، توضیح می دهد به آن متوسل می شود – چه صورت منحطی پیدا می کند یا نمی کند، بحث جداگانه ایست. به هر حال گنون در فصل آخر اثرسابق الذکر به صراحت معنای نسبی از آخر زمان را تآیید می کند و می گوید که چنین پایان هایی قبلآ نیز تجربه شده است. و منظور ما پایان دورانی ست که اکنون در آن به سر می بریم
پایان جهان، به معنای نسبی خود، قابل قبول تر به نظر می رسد. چه از این پایان، فوکویاما صحبت کند، چه گنون و اوپانیشادها و چه جاماسپ و … می توانیم بگوییم که آنها از پایان چیزی حرف می زنند. از پایان دورانی. یا چیزی در این دوران. مثلآ موبدان زرتشتی در آستانهء گسترش اسلام، از پایان عصر خود حرف می زدند. مطلبی که صحیح است و تاریخ نیز به صحت آن شهادت می دهد. خصوصآ اگر در نظر بگیریم که هر فرهنگی، جهانی در خود- بسامان است که اگر شالودهء آن به هم بریزد، بدون اینکه مجازی در زبان به کار برده باشیم، می توانیم بگوییم، شالودهء جهانی به هم ریخته و نابود شده است. طرفه اینکه، فرهنگ های کهن، روشن ضمیرانی در دامان خود پرورده بوده است که می توانستند بر حسب نوعی شهود یا شاید دقیق تر است که بگویم نوعی فراست – صوفیهء ما فراست را به معنای زیرکی ای به کار می بردند که منشآش صرافت و صفای روحانی ست – می توانسته اند پایان فرهنگ یا جهانی را که در آن زیسته بودند، از پیش ببینند
یونگ در مقالهء " مسئلهء روحی انسان امروزی " سعی می کند تصویر جامعی از دنیای امروز ارائه دهد. او عدهء معدودی از نخبه گان را که حائز بصیرتی تاریخی هستند تحت عنوان " انسان امروزی " جدا می کند. انسان امروزی بنا به تعریف او کسی ست که به گذشتهء بشر آگاه بوده و خوب آن را درک کرده باشد. امروزی بودن در واقع یک ژست است که همه سعی می کنند آن را به خود متصف کنند. یونگ می نویسد بنابراین انسان امروزی را باید در میان کسانی بیشتر جستجو کرد که خود را سنتی یا سنت گرا وانمود می کنند! به هر حال این انسان نخبهء امروزی، از آنجایی که شکست همهء آرمانشهرهای وعده داده شده توسط فرهنگ های دینی و مکاتب فلسفی گذشته را به چشم دیده است، نسبت به سرنوشت آیندهء بشر خود را کاملآ بی اطلاع می بیند و از سوی دیگر به عنوان اقلیت آگاه، احساس مسئولیت می کند. او از بابت مسئولیتی که حس می کند دچار ترس و اضطراب است و ازاین حیث همچون پرومته هست که در پیشگاه خدایان، گناهی غیر از آگاهی نسبت به سرنوشت تلخ و تراژیک بشر نداشت
کسان زیادی هستند که سعی کردند تبیین درست و جامعی از وضع فعلی بشر و چشم اندازی از آیندهء او ارائه دهند، اما فقط مرور زمان نشان می دهد که کدام یک از این تبیین ها صحیح تر بوده است