تنزه طلب

در دورهء دبیرستان دوستان زیادی نداشتم. آنهایی هم که من را می شناختند دوستان سالهای قبل بودند و یا در اثر رابطهء خانوادگی من را می شناختند. علت عمده اش این بود که آن سال ها، سال های اصول گرایی من بود. اصول گرایی مذهبی. و خیلی تند و بداخلاق بودم. دست کم از نظر همکلاسی ها و دیگران. این موضع گیری های من – که اغلب با محکوم کردن طبقهء متوسط عمدتآ به خاطر بی قیدی های اخلاقی یا بی تعهدیشان و دفاع از قشر اقلی و کوچکی در جامعه همراه بود – پیچیده شده بود در کلاف بزرگ اعتقادات دینی و دلبستگی های سنتی و تعلقات ایدئولوژیک شده و حتی گرایش سیاسی ام. امروز که از خیلی از آن اعتقادات برگشته ام – مثلآ به جایی رسیده ام که دین سنتی را ناکارا و از رده خارج شده می دانم و حتی گرایش سیاسی ام کاملآ معکوس شده است و عملآ به یک دلسوز حق طبقهء متوسط مبدل شده ام ... – باز که دقیق و ژرف نگاه می کنم، می بینم شخصیتآ همانم که بودم! یعنی شخصیت اصلی و خود اصیل ام را همیشه یک آدم سفت و سخت و معترض و ... بگذار جور دیگری بگویم

در همان سال ها یکی از همان دوستان معدودم، وقتی داشتیم قدم زنان به خانه برمی گشتیم و در مورد مسائل سیاسی حرف می زدیم، به من نگاه کرد و با خندهء شیطنت آمیزی به بچه ها گفت: من نیما را می شناسم. او اصلآ با آنچه که عمومی است مخالف است! منظورش این بود که من اساسآ عوام گریزم. خوب می دانستم که چه می خواهد بگوید. اما آن زمان هرگز حاضر نبودم بپذیرم که تعلق خاطر عمیق من به اعتقاداتم که آنها را کاملآ مستدل و کاملآ قابل دفاع و حتی درخور تحسین می دانستم، فقط یک ژست شخصیتی ست! چنین چیزی را گذاشتم به حساب سطحی نگری آن رفیق و جوابی به او ندادم. در عین اینکه او را فقط به خاطر داشتن این دید روانشناختی قابل تحسین تشخیص دادم

همین طور به خاطر می آورم که برادرم، دیگر کم کم تشخیص می داد که از چه جور ترانه ها و موسیقی هایی لذت می برم. ( البته این قطعآ مال سالها بعدست. چون در دوران اصول گرایی اصلآ ترانه را سبک و مبتذل می دانستم! ) ترانه های مورد علاقهء من، ترانه هایی بود که خواننده در آن به اندازهء کافی فریاد بزند و یک هیبت و طمطراقی در لحن یا متن ترانه اش باشد. یک بار یکی از همکاران پدرم در جریان یک مسافرت که به ترانه های مورد علاقهء من گوش می داد، ناامید و خسته از فریادهای خواننده رو به من گفت: این آقا همیشه همین طور در اوج است؟ فرود ندارد؟

الان در وضعی هستم که می توانم بپذیرم در زیر همهء موضع گیری های ما انسان ها، تمایلات و انگیزش های بنیادینی هست که به شیوه های مختلف تظاهر می کنند. فرهنگ علی الاصول، قالب ها و نقاب های مختلفی دارد تا افراد متفاوت بتوانند قالب و نقاب مربوط به خود را پیدا کنند و با آن در اجتماع حاضر شوند. من امروز که به گذشته و حال خودم نگاه می کنم می توانم آنچه را که شخصیت اصلی و بنیادین خودم می دانم این طور توصیف کنم: تنزه طلب، اگر منظور از این اصطلاح توصیف شخصی است که دائمآ در پی منزه دانستن خود و فراتر رفتن از شرایط باشد. یک انسان استعلایی. کسی که به دنبال تعالی خود باشد. کسی که ماندن در وضع متعارف و عادی، برایش غیر قابل تحمل باشد. تمام موضع گیری های مقاطع مختلف عمرم را می توان با توجه به این خصلت اساسی در خودم، توضیح دهم! از گرایش سیاسی گرفته تا تعلق خاطرم به سنت های عرفانی – که ثابت ترین و اصلی ترین علقهء زندگی ام بوده ست. آنچه که در طول زندگی من تغییر کرد، عمدتآ تنها اشکال و قالب های اعتقادی و فرهنگی مختلف بود که برای محقق کردن و بروز این ویژگی شخصیتم به آنها متوسل می شده ام. از نظر پدرم و خانواده ام اینکه زمانی ولایت فقیه را قبول داشته ام و حالا به شدت مخالف آنم، تحولی بزرگ در زندگی من حساب می شود. ( و از جهتی هم حرف درستی است. چون این است که رفتار من را در قبال جامعه ام شکل می دهد و حتی سرنوشتم را. ) اما از نظر خودم، تحول بزرگی نبود. من همچنان به نظریهء انسان کامل می اندیشم. طرفه اینکه تنها دلالت های سیاسی و اجتماعی این مفهوم را رد کرده ام. آیا حق دارم بگویم من همانم که بودم؟

بسیاری از اصول گراهای مذهبی جامعهء من، به خوبی درمی یابند که فرهنگ تجدد سرکوب گر ماست. سرکوب گر انسان تنزه طلب. چون فرهنگ حاکم بر دنیای امروز، نه تنها استعلایی نیست، بلکه کاملآ هم افقی است! چیزی بر چیزی برتری ندارد مگر به ندرت! و آن هم نسبتآ و احتمالا موقتآ! ارزش گذاری نمودن و داوری کردن، اساسآ امر مطلوبی به شمار نمی رود. چون بر اساس منشور حقوق بشر، صلاح جهان امروز، در پذیرش همه جور سلیقه و شکل زندگی تشخیص داده شده است. در این مورد زیاد می توانم صحبت کنم. اما تندروی های سیاسی کسانی که همچون من باید تنزه طلب نامیده شوند، خود حاکی از این است که احساس کرده اند که سرمشق های جدید فرهنگی هیچ وجاهتی برای زیست فرهنگی و اجتماعی آنان قائل نیست. این کهن الگوی شخصیتی که من تنزه طلبی می ناممش در دورهء جدید کمتر قالب و نقابی برای بروز و تحقق خودش می یابد

هر چه از آن دوران دبیرستان دورتر شدم مواضع تند من از دید ناظر بیرونی تعدیل شد. و این چند دلیل داشت. یکی هم قطعآ این بود که می دانستم نمی توان از آن سن و سال تا آخر عمرم با زمانه مبارزه کنم و معقول و پذیرفتنی هم نبود. امروز می توانم بفهمم که تصمیم درستی گرفتم. هر قدم که جلوتر آمدم سعی کردم هر چه بیشتر راه های سازگاری با محیط و زمانه ام را بیابم. همواره مترصد این بودم که ببینم در دنیای جدید به کدام دستاویز می توان متوسل شد و کدام سرمشق را به مثابهء سر نخی می توان گرفت تا برای ابراز خواسته های بنیادینم – که می توانم در همین واژهء تنزه طلبی خلاصهء شان کنم – به محمل و محل خوبی برسم. قطعآ این جستجو و مبارزه ای است که نمی تواند از حیث جمعی تهی باشد. دستاوردهای من در این راه، اگر دستاوردی در پی باشد، قطعآ همهء تیپ های شخصیتی همنوع من را که در آینده ظهور خواهند کرد، مدیون من می سازد. و از طرفی، باید خاطر نشان کنم که قطعآ جامعهء بشری به افرادی این چنین نیاز دارد. به افرادی که شور زیادی برای تحولات مثبت دارند و تنها کسانی هستند که می توانند اگر بشریت تا کمر در باتلاق فرو رود، او را بیرون بکشند! البته در این مسیر گاه از آنچه که خودم بودم غفلت کردم و بارها لغزیدم. اما خوشحالم که از راهی که آمدم پشیمان نیستم. چون نسبت به موفقیت هدفم امیدوارم

از تنزه طلبان عزیز این جامعه، کمتر کسی همراه من شده است. اغلب با زمین و زمان درافتاده اند. و به این خاطر است که من شاهد یک تراژدی هستم


Nima; at 8:01 AM