
میخواهم در مورد «عطر: داستان یک قاتل» بنویسم. در نسخهی سینمایی داستان آمدهاست که وقتی بالدینی، عطرساز ایتالیاییتبار شهر پاریس، عطر جدیدی را که ژان باپتیست گرونوی، جوان کج و کوله ساختهبود، بویید به یکباره خود را در باغی مصفا و در محاصرهی گلها و گیاهان فرحبخش دید که در آن دختری زیبا به آرامی بر گونهاش بوسه میزند! این پدیده که تأثر حسی ویژهای منجر به تأثر حسیای از جنس دیگر شود، (اینجا یک تأثر قوی بویایی، منجر به توهمی بصری شدهاست) در روانشناسی "جابهجا حسی" نام دارد و در مورد بالدینی علتاش کیفیت فوقالعادهی عطری بود که گرونوی ساختهبود. کیفیتی که باعث شد فضایی همچون بهشت در ذهن بالدینی تداعیشود. در اصل رمان، که فیلم از روی آن ساخته شدهاست، آمده که بالدینی به یاد خاطرات خوش گذشتهاش در شهر ناپل افتاد و به همین مناسبت نام عطر تازه را "شبهای ناپل" گذاشت. همچنین اضافه شدهاست که آن شب که این تجربهی ناب "شبهای ناپل" را از سر گذراند، به هنگام صرف شام با همسرش آنچنان حال خوشی داشت که حتی یک کلمه هم حرف نزد و همسرش که این نکته را دریافتهبود، سعیکرد سکوت حاکم را حفظ کند. بالدینی، که در این عصر رواج بیایمانی در اروپا، همچنان مذهبی باقیماندهبود، برنامهی رفتن به کلیسای نتردام را هم فراموش کرد و برای اولین بار در تمامی عمرش، حتی پیش از خواب دعا هم نکرد! آیا دست کشیدن از انجام فریضهای دینی که سالها ترک نشدهاست، اگر دلیلاش سست شدن ایمان نباشد، دست یازیدن به تجربهای دینی نیست که گوهر هر فریضهی دینی قلمداد میشود؟ بالدینی بیاعتقاد نشده بود، بلکه به تجربهای دستیافته بود که برایاش از هر آیین مذهبی معنادارتر و زندهتر بود
من کل داستان این رماننویس آلمانی، پاتریک زوسکیند را بر این مبنا توضیح میدهم که اروپای بیاعتقاد به اصول دینی کلیسا، به دنبال بازتعریف مفاهیم بنیادینی همچون امر قدسی، بهشت و الوهیت بود، حتی بدون اینکه اصراری به استفاده از اصطلاحات سنتی در این خصوص داشتهباشد. در این فضای قرن هیجدهمیست که کشیش ترییه است، کتابهای فلسفی میخواند – و اگرچه نویسنده معلوم نمیکند – چه بسا اصرارش به ایدهی "دین در محدودهی عقل محض" متأثر از کتاب کانت با همین عنوان بودهباشد! او یک روشنفکر مذهبیست که خواهان بهرهمندی هرچه بیشتر نوع بشر از نور خرد است. (فصل دوم) بالدینی به عنوان یک مذهبی که روشنفکری این کشیش را ندارد از دست روشنفکرانی همچون روسو، ولتر و دیدرو غضبناک است؛ کسانی که « حقانیت و برتری کلیسای خدا را به صورتی وقیحانه در معرض شک و تردید » قرار میدهند، (فصل یازدهم). اما جالب است که باورمندی بالدینی آنچنان محکم نیست که مانع بهرهکشی ناجوانمردانهی او از گرونوی نحیف شود و خود را به راحتی در مقابل خداوند تبرئه میکند (فصل بیست و دوم). گرونوی خود، تنها یکی از آن جنایتکاران نابغهایست که (به گفتهی راوی) اگر به اندازهی مارکی دو ساد، سن- ژوست، بناپارت و فوشه، دیگر جنایتکاران نابغهی همعصرش مشهور نیست، نه به خاطر آن است که در ناپاکی و پلیدی از آنان چیزی کم دارد، بلکه صرفاً به این دلیل است که نبوغاش را در قلمرو فرار و نامرئی بوها و روایح به کار انداخته بودهاست(فصل اول) و راوی شک دارد که کلمهی "مقدس" برای او کمترین معنا و مفهومی داشته باشد (فصل چهاردهم). در یک کلام، داستان در بستر یک تزلزل عظیم در باور مردم به مقدسات (به معنای عاماش) شکلگرفتهاست، در این فضاست که همه چیز بوی گند میدهد (و کارگردان فیلم، برای انعکاس تصویریاش ناچار شدهاست یک تیم حرفهای کثافتکاری استخدام کند!) و در این فضاست که گرونوی به دنبال خلق عالیترین رایحه است. ترکیب ناهمگون "نوابغ جنایتکار" مخصوص همین دوران است: کسانی که نسبت به همه چیز که تاکنون مقدس پنداشته میشده، بیاعتقاد و بیقیداند و در عین حال به دنبال کشف و عرضهی امری ناب، اصیل، و بیهمتا هستند، در این دوران ظهور میکنند؛ اینان برای اولی جنایتکار و برای دومی نابغه خوانده میشوند

گرونوی در راه رسیدن به هدفاش بسیار بیرحم و بیملاحظه است. او بسیاری از دختران جوان را میکشد اما گویا یقین دارد که برای دستیافتن به آن عطر بهشتی کاملاً محق است که هر چیزی را که در این منجلاب دست و پا میزند قربانیکند. واکنش مردم دیگر هم نشان میدهد که با او هم- عقیدهاند: کشیش شهر که تا پیش از این قاتل زنجیرهای را از ایادی شیطان میدانست، پس از آنکه عطر اختراعی گرونوی را بویید، پاک واله و شیدا شد و چندین بار واژهی "بهشت" را تکرار کرد و در مقابل گرونوی زانو زد! مردمی هم که تا چند لحظه پیش خشماگین منتظر اعدام این جانی ناپاک بودند به یکباره تحت تأثیر این عطر گویا متبدل شدند و یک استحالهی درونی را تجربهکردند: آنها به مردمانی لبریز از عشق به یکدیگر، مهیا برای هم و بیدریغ در قبال هم تبدیلشدند. حقیقتاً موسیقی فیلم که شاهکار است در این صحنه غوغا میکند و به بیننده کمک میکند تا چیزکی از آن تجربهی درونی که عطر گرونوی برای بویندگاناش به ارمغان آوردهاست دریابد. انتظار داریم که لرد بزرگ شهر، که دختر دلبنداش از زمرهی قربانیان بودهاست، چنین تبدلی را تجربه نکند. او که برای لحظاتی در مقابل سحر عطر در خود مقاومت کردهاست، با تبری به گرونوی نزدیک میشود، اما وقتی به منشأ انتشار عطر می رسد مقاومتاش درهمشکسته میشود و از گرونوی طلب بخشش میکند! گویا این نه گرونوی، بلکه اوست که به خاطر سیاهدلیاش، به خاطر اینکه مخترع چنین عطری را از جنایاتاش تبرئه نمیکردهاست، میبایست طلب بخشش کند! حقیقتاً این چه "اکسیری"ست که توانایی ایجاد تحولی آنچنان ژرف را در آدمی دارد!؟
متحول کردن انسانها از درون علی الاصول کار کشیش است؛ کار یک روحانیست. رنه گنون در رازآموزی و سلوک معنوی فصلی دارد با عنوان تبدیل (کانورژن). یادآوری میکند که این واژه برخلاف معنای کنونیاش (که تغییر مذهب است) در اصل به معنای وقوع نوعی استحالهی عقلی یا تغییری درونیست. این واژه در اصل لاتیناش « هم به معنای جمعکردن یا متمرکزکردن قواست و هم به معنای نوعی بازگشت که توسط آن انسان از "اندیشهی بشری" به "دریافتی الهی" گذر میکند... بنابراین گذاری آگاهانه است از ذهنی عادی و فردی که معمولاً به امور حسی متوجه است به موقعیتی عالیتر.» این مفهوم در همهی فرهنگهای کهن شناختهشدهاست. در فضایی که داستان عطر روایت میشود معنای اصلی این واژه فراموش شدهاست و هیچ کشیشی قادر به ایجاد این تحول درونی نیست. گویا آنها فقط میتوانند مردم را در برابر خطرات بیرونی بترسانند و بسیج کنند؛ یعنی کاری که از عهدهی یک سیاستمدار هم برمیآید. کلماتی که از دهان کشیش درمیآید، برای مردم پوچ و بیمعنی شدهاند و شوری برنمیانگیزند. نه اینکه مردم دیگر قابل از سرگذرانیدن تجربیات تکاندهنده نباشند بلکه همان قدر که در مرداب روزمرهگی فروتر رفتهاند، آستانهی تحریکشان فراتر رفتهاست؛ و تردامنیشان (چه به معنای فیزیکی و چه معنوی) شامهایشان را برای استشمام روایح مطبوع کندکردهاست. گرونوی، اینک جای یک مرجع روحانی قرار گرفتهاست. او تحول ایجاد میکند؛ او تکان میدهد؛ او به مردمان کثیف و زشت و بدکردار، پاکی و زیبایی و نیکی را یادآور میشود. مگر نه اینکه مدتی را همچون مسیح، به دور از اجتماع و در غاری به انزوا گذراند؟ او خلوت کرد تا هر چه بوی نامطبوع است از خود دور کند؛ چون شامهی خو کرده به روایح بد، نمیتوانست عطری بهشتی بسازد. به علاوه، برای داشتن تجربهای ناب، غبار ناشی از تجربیات گذشته را میبایست زدود
اما معجزهی این پیامبر جدید چرا باید "عطر" باشد؟ واقعیت این است که هر امری میتواند همچون وسیلهای برای القاء یک تحول درونی به کار آید، حتی اگر این امر، که قرار است ذهن را از توجه به امور حسی به امور معنوی معطوفکند، خود فینفسه "حسی" باشد. گنون با پیش کشیدن مفهوم گورو و آپاگوروی سنت هندو، در اثر سابق الذکر، خاطرنشان میکند که آپاگورو « به هر موجودی دلالت میکند که همراه آن برای شخص موقعیت یا نقطهی عزیمتی برای رشد معنوی فراهم میشود بدون آنکه لازم باشد این موجود به نقش خود واقف باشد. این موجود میتواند یک چیز یا حتی یک اوضاع و احوال خاص باشد که تأثیر مشابهی دارد؛ یعنی در این مورد، در حکم یک علت موقعی باشد که لزوماً برای هر کس عمل نمیکند بلکه برای آن کس که علت حقیقی را در خود داشته باشد». پس به خودی خود منعی ندارد که ابزار تغییر درونی بوی خوش باشد. حتی برای کسانی که نسبت به روایح، حساسیت ویژه دارند، چه بسا فقط یک بوی خوش بتواند چنین تأثیر ژرفی را دارا باشد. اما باید توجه کرد که از میان حواس پنجگانه، توجه کمتری متعارفاً معطوف به دریافتهای بویاییست و حتی میتوان گفت در تقابل با دریافتهای بساوایی و بینایی و چشایی، و در کنار دریافتهای شنوایی، این تمایل یا تلقی وجود داشتهاست که بویایی غیر حسی یا کمتر حسیست. به همین خاطر است که در رمزپردازی فرهنگهای کهن موجودات قدسی گاه به صورت باد (ریح) نمادین میشدهاند و خداوند به صورت تجربهای آوایی (فی المثل در سنت عبرانی و در میان ناویها) تجلی میکردهاست. همریشهگی واژههای روح و ریح و رایحه در عربی، و آنیما و آنیموس لاتینی (به معنای جان یا روح) با آنه موس یونانی که به معنای "باد" است، بازتاب این طرز تلقی کهن است
اگر اسطورههای مربوط به درخت دانش، اکسیر جاودانگی یا میوهی ممنوعه را به یاد بیاوریم، آنگاه درخواهیم یافت که دیدگاه کهن با دریافت یک تجربهی ژرف در اثر یک تجربهی حسی از این دست هیچ مشکلی نداشتهاست. این اعتقاد وجود داشته که گیاهان یا به هر حال خوردنیهایی وجود داشته و دارند که میتوانند دانشی الهی به خورنده اعطاء کنند یا به او جوانی ابدی بدهند. میرچا الیاده در یادداشتهایش مینویسد که در هند مرتاضی دیده که به دنبال یکی از این گیاهان (به تعبیر جلال ستاری که نقل از ایشان میکنم) "معجزاثر" بودهاست. بنی شنون که خود یکی از کسانیست که تحت تأثیر یک روانگردان گیاهی تجربهای بسیار ژرف و معنوی را از سر گذرانیده، در مقالهای مینویسد که یک مفسر یهودی تورات متعلق به قرن سیزده و چهاردهم میلادی، در تفسیر آیات مربوط به میوهی ممنوعهی باغ عدن، اظهار کردهاست که خداوند برای دستیافتن به دانش متعالی، غذاهای پاکی در ابتدای خلقت آفریده و این غذاها به صورت دارو هنوز هم موجود و در دسترس هستند! شاید بتوان مجموعهی این باورها را متکی به این ایده دانست که اگر اجداد ما، آدم و حوا، در اثر تجربهای مثل خوردن، دچار یک افول معنوی بزرگ شدند که از آن به "هبوط از بهشت" تعبیر میکنیم، چه بسا بتوان با تجربهی مشابه دیگری تأثیری در جهت وارونه ایجاد کرد و نوعی "بازگشت به بهشت" را تجربه نمود! به هر تقدیر، آنچه در این میان قدر مسلم میماند این است که خوردن، نوشیدن، بوییدن، دیدن و شنیدن – به عنوان عادیترین تجربیات – میتوانند منشأ تحولات بزرگ درونی باشند، حال چه در جهت هبوط/پایین و چه عروج/ بالا
آنچه برای خود شنون تجربهای معنوی به ارمغان آورده، یک نوع چایی آمازونیست که از زمانهای به یادنیامدنی توسط بومیان آمریکای جنوبی در مراسم آیینی نوشیده میشدهاست و عجیب آنکه، اسطورههای محلی مربوط به آن شباهتهای اساسی با اسطورههای مربوط به میوهی ممنوعه یا درخت دانش در دیگر نقاط دنیا دارند. قصد ندارم در این مجال تنگ، و در ضمن حاشیهای که بر یک داستان مینویسم از تجربهی شنون بنویسم. اما بد نیست اضافه کنم که وی کتابی در پدیدهشناسی تجربهی آیایوسکا یا همین چایی آمازونی، نوشتهاست و از جمله در فصل هفتم اشاره دارد که برخی مکاشفات/رویاهایی که تحت تأثیر این نوشابه ایجاد میشود ساختار رواییای مشابه با اسطورههای عروج به آسمانهای چندگانه یا سفرهای قهرمانانه دارد. اسطورههایی که به نحوی سلسله مراتب هستی را بازگو میکند یا سفر یک قهرمان را در عبور از خوانهای دشوار روایت میکنند جهانی هستند و نوشندگان این نوشابه رویاهایی با این ساختار روایی میبینند. جالب است که اشاره کنم در تجربهی آیایوسکا، پدیدهی جابهجا حسی شایع است: اثرپذیری حسی در نوشنده به صورت فوق العاده افزایش مییابد و همین باعث میشود که کوچکترین محرکهای حسی، اثر بسیار قوی بر ذهن بگذارند. به همین جهت، در مراسم نوشیدن قدغن است که شرکتکنندهگان عطر یا هر نوع مادهی بویناکی استفادهکنند. چون تأثیر شدید آن میتواند برای دیگران مزاحمت ایجاد کند. به همین جهت شنون اگرچه خود هیچ تجربهی مهمی در ارتباط با استشمام عطر نداشتهاست اما شش نفر از کسانی که طرف مصاحبهی شنون بودهاند تحت تأثیر استشمام عطر، رویاهای تمام عیار داشتند، رویاهایی که نه همچون پردهای در پیش چشم دیده شوند، بلکه بیننده خود را در بطن آن و به لحاظ وجودی درگیر با اجزاء آن یافته باشد
درست مثل بالدینی! اگرچه این تجربهی ژرف و زیبا نتوانست به استحالهی عقلی در او منجر شود. کما اینکه این نوع تجربه در مردمی که عطر نهایی گرونوی را بوییدند نتوانست تحولی پایدار ایجاد کند و پس از آنکه اثرش زائل شد دوباره به مردمانی مبدل شدند که سابقاً بودند! به نظر میرسد تنها کسی که تحولی پایدار پیدا کرد خود گرونوی بود. به خاطر بیاورید که در صحنهای که عطرش را به هوا پراکند و مردم را واله تحفهی خود دید، به یکباره، یاد جنایتی افتاد که اول بار در حق آن دخترک لیمو فروش کرده بود. گویا که تا آن موقع احساس گناهی نداشت، درست پس از آنکه به تمامی در معرض عطر قرار گرفت، تازه به مراتب سیاهکاری خود واقف شد و به گمانم خودکشی او را هم باید این طور تعبیر کرد: انسان تنها پس از "رو- در- رو شدن" با امر قدسیست که آنچنان قد میکشد که هر چیز دیگر، "پیش- پا- افتاده" دیده میشود و به تعبیر شیخ ابوسعید ابوالخیر "ذوق نفی" پدید میآید. بیزاری از "غیر" و سرپیچیدن از آن، اینجا رخ میدهد. و این ذوق نفی، در بالدینی فقط در این حد بود که آیینهای کلیسا به نظرش زائد آمدند، اما او را از دنیا نکند. گرونوی را چرا... گرونوی پشیمان از آنچه خود تاکنون بود و دیگران بودند، محتوای شیشهی عطر را بر سر خود خالی کرد تا صرفاً آن باشد که به نیتاش زندگی کردهبود، عطری باشد برای دیگران و دیگر هیچ
Labels: On the Movie "Perfume: The Story of a Murderer"