بوی خوش زن



هنری پارکز، در فصل "عصر محوری" کتاب "خدایان و آدمیان" یکی از سه مولفه ی اساسی فرهنگی را که در چهار پنج قرن موسوم به عصر محوری بروز کرد "دوگانه انگاری اخلاقی" معرفی می کند که اتفاقآ مبدعش هم ما ایرانیان بودیم. عصر محوری را به این خاطر محوری نامیده اند که شاکله ی کلی فرهنگ دو هزار و چند صد ساله ی اخیر دنیا در این قرون شکل گرفت. این مورخ آمریکایی اینجا در واقع اذعان می کند به اهمیت ایده های اخلاقی برای فرهنگ جاری دنیا و نقشی که ما ایرانیان از این طریق در پیدایش فرهنگ موجود جهانی داشته ایم. به جرآت می توان گفت اخلاق گرایی در چهارچوبی دینی، یک ایده ی خالصآ ایرانی ست، اگرچه امروز در قالب یکی از مولفه های فرهنگ جهانی، آنچنان به پدیده ای شایع مبدل شده است که منتسب کردن آن به یک ملت خاص عجیب و گزافه به نظر می رسد، اما واقعیت دارد. حتی وقتی رییس جمهور آمریکا دنیا را به صورت نبرد نیروهای خیر و شر می بیند و اعلام می کند که یا با ما هستند یا بر ما، من یکی اطمینان دارم با همان لحنی حرف می زند که زمانی شاهان هخامنشی و ساسانی حرف می زدند! بی گمان کوروش و همه ی جهانگشایان پارسی نژاد که بعد از او آمدند، خود را حامل رسالت اخلاقی برای جهان می دانستند، البته تفاوت کوروش با بوش، که اگر نگویم خفه می شوم، این است که کوروش شاید محبوب ترین شاه تاریخ برای ملل هم عصر خود بود، در حالی که بوش احتمالآ منفورترین است. بگذریم از سیاست... بحث من این نیست


فیلم "بوی خوش زن" را باید از آن دسته فیلم هایی محسوب کرد که مبلغ اخلاق هستند، آن هم، دست کم به نظر من، به موثرترین شکل ممکن. آمریکایی ها قبلآ هم فیلم هایی با مضامین اخلاقی و دینی ساخته اند: در این فیلم، داستان نظامی بازنشسته ای نقل می شود که در اثر انفجار نارنجک کور شده و مابقی زندگی اش را به صورتی بسیار نازل سپری می کند: با شکم چرانی، افراط در نوشیدن شراب، صحبت های سکسی با تلفن و... او در همان مرحله ای قرار دارد که کی یر کگور مرحله ی حسی حیات می نامد و در قالب شخصیتی خیالی به نام یوهانس اغواگر این مرحله را توصیف می کند. آدم حسی کسی ست که برای همین لحظه زندگی می کند، قوت او لذات حسی هستند. و پیداست که اگر لحظه ای از التذاذ حسی محروم و یا از تداوم آن ناامید شود این به معنای ناامیدی از کلیت زندگی ست. کی یرکگور می گوید که آدم حسی به زودی به سطحی بودن زندگی اش واقف می شود و آنگاه نسبت به شیوه ی زندگی فعلی خود رویه ای انتقادگرانه و کنایه آمیز در پیش می گیرد، رویه ای که او را علی الاصول به مرحله ی اخلاقی زندگی می رساند. یعنی مرحله ای که انسان برای اصولی اخلاقی ارزش قائل است و هوسرانی خود را در مرز هنجارهای اخلاقی لگام می زند. فیلم "بوی خوش زن" مجددآ این گذار از حسیات به اخلاقیات را روایت می کند
آل پاچینو (فرانک) در نقش این نظامی بازنشسته است. او بسیار بد عنق و عصبانی ست. خانواده اش که به سفر می روند محصلی از کالج را استخدام می کنند تا موقتآ از او نگهداری کند. این جوان (چارلی) برخلاف او اتفاقآ بسیار اصوگراست. او حاضر نیست دوستان خود را که مدیر مدرسه را تمسخر کرده اند، لو دهد. اگر چه در مقابل این کار به او پیشنهاد بورسیه ی دانشگاه هاروارد شده است. حاصل این نهاده و برابرنهاده، برنهاده ایست متعادل. به مرور چارلی از فرانک می آموزد که به زنان باید نگاه کرد. خود فرانک که از نعمت دیدن محروم شده، حضور زنان را از بوی عطر و صابونی که استفاده کرده اند تشخیص می دهد. یکی از جالب ترین صحنه های فیلم، آنجایی ست که فرانک و چارلی در یک غذاخوری بسیار گران قیمت نشسته اند، وقتی خانمی شیک پوش و زیبا پشت سر فرانک می نشیند، سر فرانک به سمت عقب متمایل می شود و در حالی که نفس عمیق می کشد می گوید: عجب جای محشری ست

فرانک می خواهد چند روزی را با استفاده از پس انداز خود در نهایت لذت و شکوه مادی سپری کند و
بعد به زندگی خود خاتمه دهد. او چنانکه می گوید دیگر خسته شده است، او سعی می کند چارلی را قانع کند که اصول گرایی اش کاملآ بلاتوجیه و احمقانه ست. می گوید: « به دوستت دروغ بگو، به همسرت خیانت کن، سالی یک بار به مادرت زنگ بزن، چارلی! زندگی همین مزخرفاته! ». اما چارلی هنوز به چیزی به نام وجدان معتقد است. با این حال به نظر می رسد گاهی حق با فرانک است. وقتی در غذاخوری زیبای دیگری نشسته اند و گران ترین مشروب را سفارش داده اند، چارلی تحت تآثیر فرانک شروع می کند به توصیف کردن دختر خانم زیبایی که کمی آن طرف تر نشسته است. فرانک متوجه می شود که چارلی این بار جان گرفته است! چارلی از توصیف بیشتر دختر طفره می رود و می گوید: « فکر می کنی من یه چشم چرونم؟ » و فرانک می گوید زمانی از دیدن بازمی ایستیم که مرده باشیم! اینجاست که در می یابیم در گذار از مرحله ی حسی به اخلاقی چیزی هست که باید حفظ شود، چون این چیز بدنه ی زندگی ست، همان طور که دیدن پیکره ی همه ی تجربیات ماست. برای آمریکایی ها "زن" نماد این چیز است. زن از "رویای آمریکایی" غیر قابل حذف است. صرفنظر کردن
از بوی خوش زن برای یک آمریکایی در حکم صرفنظر کردن از خود زندگی ست. من شخصآ با این ایده صد در صد موافقم. اگر قرار نیست یک رهبانیت تمام عیار را تآیید کنیم و اگر قرار است از دنیا بهترین و شایسته ترین چیز آن را انتخاب کنیم، آن چیز باید یک انسان باشد، این انسان برای یک مرد، زن و برای یک زن، مرد است. فرانک علیرغم اینکه کور است، اما زنده است چون هنوز می تواند دنیا را استشمام کند. پس چارلی هم باید یاد بگیرد از چشم هایش بهره بگیرد، وگرنه با مرده یکی ست، اگرچه انسان شریفی ست


به همین خاطر آنها راه می افتند و به هر ترتیبی که شده موافقت دختر را برای نشستن بر سر میزش جلب می کنند. او منتظر دوست پسرش است و کمی نگران که مبادا او هر لحظه سر برسد. با این حال می پذیرد که با فرانک تانگو برقصد. انصافآ تانگو رقصیدن آل پاچینو در این صحنه با این دختر که ظاهرآ مثل خود آل پاچینو ایتالیایی تبار است، از زیباترین صحنه های فیلم است. من تصویری از این رقص دو نفره را اینجا گذاشته ام. به چشم های آل پاچینو که در ضمن رقص خیره به زمین نگاه می کند، توجه کنید. دشواری نقشی که او پذیرفته است از اینجا ناشی می شود که باید نقش یک نابینا را بازی کند، اما نابینایی که سعی دارد نابینایی خودش را برای اطرافیان پنهان کند، و حتی تانگو برقصد. من از هنر بازیگری چیز زیادی نمی دانم، اما از بازی آل پاچینو در این فیلم خیلی لذت بردم

پیداست که پذیرفته شدن درخواست آل پاچینو برای رقص، به نابینا بودن او مربوط می شد. می توانیم از وضعیت رقت انگیز و ترحم برانگیز زندگی فرانک حرف بزنیم، اگرچه او سعی می کند خود را انسانی کاملآ پیروز و کامروا وانمود کند که به هر چه بخواهد می تواند برسد، ولی در حقیقت رفتار ترحم برانگیزی دارد. همین تظاهر است که سرانجام طاقت برادرزاده اش را طاق می کند و باعث می شود مدام به نابینایی او و افتضاحی که به نابینا شدنش منجر شده است اشاره کند تا اینکه کار به زد و خورد بکشد! فرانک حتی برای آخرین دیدار از خانواده اش هم موفق نمی شود. وقتی از خانه بیرون می آید دوباره طبق روال معمولش هوار می کشد تا وانمود کند همه چیز مطابق میل است، اما معلوم است که این طور نیست

فرانک نهایتآ تحت تآثیر تقید و تعهد چارلی نسبت به آینده ی همکلاسی هایش، و نسبت به زندگی ناشناسی که خودش باشد، قرار می گیرد و نه تنها از تشویق او برای خیانت پیشگی دست برمی دارد، بلکه تصمیم می گیرد به جای پدرش در مراسم محاکمه ی او حاضر شود و از او دفاع کند. او دفاع فوق العاده ای از اصول گرایی چارلی می کند به طوری که در پایان مراسم چارلی و خودش را به قهرمان بچه های کالج مبدل می کند. صحنه ی آخر فیلم خوش اخلاقی فرانک را با نوه هایش نشان می دهد. صحنه ای که به طور نمادین نشان می دهد فرانک در پایان این سفر که با سیر درونی همراه بوده است، به مرد دیگری مبدل شده است. از این به بعد، زندگی فرانک، در سایه ی اخلاق گرایی ای که در پیش خواهد گرفت، سامان می گیرد و معنا می یابد. در حرکات او اکنون سنگینی مشاهده می شود، دیگر از آن سبکی و تزلزلی که از فقدان معنا ناشی می شد و امکان صبر کردن پشت چراغ قرمز را هم از او سلب کرده بود، خبری نیست

تا آنجا که به ما ایرانی ها مربوط می شود، مجرب است که از مشک پر برکت اخلاق گرایی، برای فعل سیاسی هم می توان مایه گرفت. پدران ما که تمامی کیهان را آوردگاه نیروهای خیر و شر اخلاقی می دیدند، نه تنها حیات روزمره را با همه ی تجربیات غریزی اش به واسطه ی این اخلاق گرایی معنا می کردند، بلکه حیطه ی سیاسی زندگی را هم. این شق اخیر به خصوص یادآوری می کند که پدران ما اهل ترک دنیا نبودند، بلکه به عکس، آنها به عنوان اولین ملتی که یک امپراطوری جهانی در آسیای غربی تآسیس کردند، نمی توانستند به زمامداری و دنیامداری بی علاقه باشند. برای آنها نماد کامروایی به جای آنکه پیکر خوش تراش زنی باشد برهنه، عقابی بود که به روایت تورات از شرق می آید و دروازه های ملل در مقابلش یکی پس از دیگری گشوده می شود. با این حال در تعریف روحیات ایرانی نمی توان نظامی گری را داخل دانست، چون نظامی گری ما پس از سیاست گرایی ما، و سیاست گرایی ما پس از اخلاق گرایی ماست

همین طور نباید فراموش کرد که اقوام ایرانی همسایگان شرقی ملت های منطقه ی میاندو رود بودند که مولفه های اصلی فرهنگ شان در افسانه ی گیلگمش از زبان آن ایزدبانو بیان می شود: خوش باشی، دم غنیمت شمری، باده گساری... مع الوصف مرحله ی حسی حیات فقط بیخ گوش ما در میان ملل مجاور ترسیم نشده است، بلکه تجربه ای درونی نیز بوده است. آیین زروان پرستی که مضامین اصلی اش بعدها در رباعیات خیام مجددآ ظاهر می شود، نشان می دهد که ما نیز این مرحله را به عنوان مرحله ای فرهنگی از حیات جمعی خود تجربه کرده بودیم. ما ملتی عبور کرده از بوالهوسی آیینی به اخلاقیات آیینی هستیم. ما هنوز ابرقدرت های دنیا را "شیطان بزرگ" می بینیم که علیه ما جبهه های نبرد حق علیه باطل می گشایند، ما هنوز خواب ظهور هشیدر را می بینیم، ما هنوز هم که هنوز است در بند این "هنوز"های خویشیم. به همین خاطر سه هزار سال است که باخت ها و بردهایمان شبیه هم اند و از
خود- انتقادی منصفانه و بنیادین مان هنوز خبری نه

Labels:


Nima; at 7:22 AM