گرمي و سردي

در آمریکا برخی مشاغل وجود دارد که در جاهای دیگر کمتر یافت می شود. مثلآ شغلی به نام بيبي ميكر که طبعآ فقط زنان می توانند در آن شاغل شوند. چون کار چنین کسی این است که برای زوجی که خودشان نمی توانند از هم بچه دار شوند، بچه بیاورد! احتمالآ سر و کار زوج هایی به یک بيبي ميكر می افتد که نازا بودن تقصیر زن است و مرد مشکلی ندارد. بنابراین می تواند اسپرم خودش را به زن دیگری که همان بچه- ساز است، بدهد. چنین چیزی را ممکن است برخی زوج ها نپذیرند. چون بچه در رحم زن دیگری رشد کرده و دست کم از طرف مادر متعلق به کس دیگری ست. البته اگر این زوج اعتقادات سنتی داشته باشند، احتمال اینکه بپذیرند کمتر است. چون در این مورد اعتقادات یا روحیهء سنتی مانع می شود. در باورهای سنتی فرهنگ ما، محیطی که بچه در آن بزرگ می شود و احوالات مادر و شرایط روحی و روانی و اخلاقی او، حتی از همان ابتدای دوران جنینی در کودک تآثیر می گذارد. بنابراین چگونه می توان پذیرفت که بچه در رحم زنی که هیچ شناختی از آن وجود ندارد و به هر حال یک غریبه است، رشد کند؟ چنین کودکی همان بهتر که به همان مادر طبیعی اش تعلق بگیرد، هم از حیث تناسبی که طبعآ با او خواهد داشت و هم از حیث مسئولیتی که مادر طبیعی اش خواه ناخواه در برابر او دارد

شغل دیگری هم هست: سكس وركر. یکی از دوستان تعریف می کرد از قول کسی که او در آمریکا دختر دانشجویی را می شناخته است که سكس وركر بوده است. این دختر، دانشجوی فلسفه بوده و حتی در محافل علمی هم از اینکه شغل خودش را بیان کند احساس شرم نمی کرده! بلکه خیلی ساده هم توضیح می داده که می توانسته شغل دیگری بگیرد. اما این شغل درآمد بهتری داشته و در مقابل وقت کمتری از او می گرفته است. علی الظاهر در آمریکا به آن درجه از معقولیت رسیده اند که این را هم شغلی در کنار مشاغل دیگر محسوب کنند. وقتی دختر دانشجویی می تواند با کار در این حرفه هم درآمد خوبی داشته باشد و هم در وقتش صرفه جویی کند و به کارهای دانشگاهش هم برسد، چرا باید به دنبال شغل دیگری برود؟! آیا کار این دختر بی رودربایستی و بدون هیچ تسامحی در اصطلاح، معقول نیست؟! فقط کافی ست که تعصبات سنتی را در این مورد کنار بگذاریم. من وقتی این مطلب را شنیدم یاد حساسیت هایی افتادم که در مورد مسائل جنسی در کشور خود ما وجود دارد و به طور کلی در هر فرهنگ سنتی دیگری نیز بوده است. در ایران، گاه در روزنامه ها می خوانیم که دختری توسط مردان خانواده اش از جمله مثلآ پدر و برادر و یا حتی پسر عموهایش به طرز فجیعی به قتل رسیده، فقط به خاطر اینکه با پسر همسایه رابطهء عاشقانه داشته است! از نظر اینان او مایهء ننگ و شرمساری خانواده اش بوده و باید مجازات می شده است! به طور کلی قتل های ناموسی در کشورهایی که هنوز تا حدود زیادی فضای سنتی را حفظ کرده اند، بسامد زیادی دارد. حساسیت هایی تا این حد کجا و بی تفاوتی هایی از آن دست کجا

یکی دیگر از دوستان که در برلین زندگی می کند تعریف می کرد که روزهای یکشنبه استخر عمومی و روباز برلین به شیوهء خاصی پذیرای مشتریان خود است: مردان و زنان می توانند کاملآ برهنه از استخر استفاده کنند، بدون هیچ پوششی. البته کلآ در اروپا سوناها همین وضعیت را دارند. پرسیدم در این شرایط هیچ کس از لحاظ جنسی تحریک نمی شود؟ گفت نه، چون همه برای شنا یا تمرکز یا ورزش می آیند و کسی برای سکس نمی آید. دوست من از بابت تمسخر و طعنه اضافه کرد که در مورد مردهای ایرانی فقط کافی ست لباس یک زن کنار دریا خیس باشد، حتی اگر کاملآ پوشیده باشد باز آنها را تحریک می کند. من لحظه ای تردید کردم و گفتم آیا بی تفاوتی جنسی در این شرایط تا به این حد – که اصلآ در وضعیتی مشابه در کشورهای شرقی قابل تصور نیست – دیگر در حیطهء سردمزاجی قرار نمی گیرد؟ البته رفیق من قبول نمی کرد و اصرار داشت از این موضوع تعبیر مثبتی به دست دهد. ولی واقعآ از دید یک شرقی این عین سردمزاجی ست و ناهنجار محسوب می شود. البته ناهنجاری یا بیمارگونه گی اگر معیارش وضعیت عمومی باشد، چون این حالت در جوامع غربی کمابیش عمومی ست، بنابراین نمی تواند بیمارگونه – چنانکه اصطلاح " سردمزاجی " غالبآ تداعی می کند – محسوب شود. مگر آنکه معیار دیگری پیدا کنیم. اجازه دهید من در این نوشته از دو اصطلاح گرمی و سردی به همین معنای گسترده استفاده کنم. البته به صورتی که من این کلمات را به کار می برم، به خودی خود بار ارزشی ندارند. بلکه صرفآ صفت هایی برای توصیف روحیهء مردم است. قصد هم ندارم نهایتآ معیاری به دست دهم که نشان دهد یکی خوب و بهنجار است و دیگری بد و ناهنجار. فکر نمی کنم هیچ گاه بتوان این قدر کلی قضاوت کرد. اما می توان فهمید که دامنهء این صفت های کلی و ارزش هر کدام برای بشر چقدر است

من در توصیف رفتار آن دختر از صفت معقولیت استفاده کردم. همین صفت را می توان به زوج هایی که از خارج از محیط خودشان فرزند قبول می کنند، نسبت داد. به طور کلی وجود برخی مشاغل در جوامع تنها می تواند ناشی از معقولیت و یا منطقی بودن افراد آن جامعه محسوب شود. اما این معقولیت در اینجا در مقابل عاطفی بودن قرار می گیرد. یونگ در زندگی نامه اش آنجا که شرح سفرهایش را می دهد، مردم عرب و مسلمان کشور مغرب را در مقایسه با اروپایی ها " عاطفی " توصیف می کند.* همچنین می نویسد: « به نظر من آنچه اروپاییان آرامش و خونسردی شرقی می شمارند جز نقاب نبود و من در پشت آن نوعی بی قراری و قدری هیجان احساس می کردم که نمی توانستم توجیه کنم. » ** اساسآ برای توصیف هر آنچه در شرق از مناسبات اجتماعی گرفته تا تحولات سیاسی و فرهنگی رخ می دهد، می توان به همین خصلت یعنی عاطفی بودن متوسل شد. اجازه دهید به جای این کلمه از گرم- طبعی استفاده کنیم. غالبآ برای توصیف خشونت هایی که فی المثل بر سر مسائل جنسی و ناموسی در جوامع سنتی اتفاق می افتد، واژهء وحشی گری و بدویت به ذهنمان متبادر می شود. این واژه ها بیشتر به کار بیان احساسات ما در این مورد می آیند تا اینکه توصیف پدیدارشناسانه ای از امور به دست دهند. یعنی بار ارزشی شان می چربد در حالی که ما اگر قصد نوشتن مقالات روزنامه ای نداشته باشیم و برای دقایقی بخواهیم عمیق تر فکر کنیم، نیاز به واژه های نسبتآ بی غرضانه تری داریم، و یا واژه هایی که دست کم آن روی قضیه را هم برای ما روایت کنند. این تمایل تقریبآ غالب است که برای توصیف اموری که در غرب می گذرد از واژه هایی استفاده شود که موجه و خوشایند است. اما درست برعکس در تبیین اموری که در شرق می گذرد، معمولآ تمایل به ارائهء تعابیر منفی وجود دارد. مثلآ همان طور که گفتم، آنچه را که " معقولیت " غربی ها و اروپایی ها می نامیم، یک روی این سکه است. می توان در بسیاری از موارد به جای این واژه از بی عاطفه گی یا خونسردی، یا سردمزاجی استفاده کرد. توجه به آن روی سکه، ما را از یک سویه نگری رها می کند و می تواند شناخت عمیق تری به دست دهد. به همان ترتیب که می توان این روش را برای تبیین امور در محیط شرقی زندگی به کار گرفت، در تبیین امور زندگی غربی هم می توان به کار گرفت

اجازه دهید کمی دقیق تر شویم و رابطهء آنچه را که " عقل " می نامیم، با " سردمزاجی " روشن کنیم. گمان می کنم مفصل می توان در این مورد حرف زد. آیا می توان انکار کرد که دست کم گاهی که خطاب امری " معقول باش! " را به کار می بریم منظور دقیقمان این است که " خونسرد باش! "؟ یعنی از مخاطبمان می خواهیم که روحیهء دیگری اتخاذ کند که با صفت سردی قابل توصیف است. بنابراین تا جایی که به کاربرد زبانی و روزمرهء این اصطلاح مربوط می شود، تناظر " عقل گرایی " با نوعی روحیه که " خونسردی " یا " سردمزاجی " وصف آن است، واضح است. البته من دریدا نیستم که به همین بسنده کنم و بعد اسم خودم را بگذارم فیلسوف! (از باب مزاح بود! هواداران دریدا لطفآ خونسردی را از کف ندهند!) بلکه فکر می کنم می توان تاریخچهء تلازم یا تناظر این دو را نشان داد. لفظ روشنفکر یا اينتلكچوئل بیش از هر چیز یادآور فرانسوی ها و خصوصآ اصحاب دایره المعارف است. روشنفکر، دست کم آن گونه که امروز برای ما تداعی دارد، کیست؟ آیا او کسی نیست که در مورد آنچه که نسبت به آن در جامعه حساسیت وجود دارد، با خونسردی صحبت می کند؟ حرف او این است: ما باید بتوانیم گذشتهء مان را نقد و تحلیل کنیم و لازمهء آن کمی فرهیخته گی دانشگاهی یا نخبه گی ست. البته عوام – چنانکه در جامعهء ما خصوصآ بعد از انقلاب خیلی باب شد و کاربرد فراوان سیاسی پیدا کرد – ممکن است به این " بی غیرتی " بگویند و نه فرهیخته گی! این حداقل نشان می دهد که روشنفکر بودن روحیهء خاصی را هم اقتضاء می کند

این حالت در نخبه گان فکری و فلسفی دورهء مدرن نشانه های بارزتری دارد. اسپینوزا به عنوان یکی از فلاسفهء مهم متجدد، تمام آنچه از اخلاقیاتش نهایتآ برمی آمد نوعی " سردمزاجی " عاطفی بود که شدت آن گویا باعث تعجب گوته شده بود! (گوته در جایی نوشته است که هر بار " اخلاق " اسپینوزا را می خواند، از مراتب سردمزاجی حاکم بر روحیات این مرد شگفت زده شده است!) همین حالت است که از طریق دروس فلسفهء اخلاق اسپینوزا، بعدها به فیختهء جوان منتقل می شود و او را دچار افسردگی می کند. از نظر اسپینوزا علت همهء ناشایست های اخلاقی این است که عاملیت عاطفه یا به تعبیر خودش انفعالات را در پس پشت اعمالمان نمی بینیم. بنابراین برای وصول به فضیلت اخلاقی باید این انفعالات را یافته و مورد تحلیل قرار دهیم. آنچه در تحلیل باید مورد توجه قرار گیرد ناگزیری و جبری ست که من و هر کس دیگری به آن مبتلاء هستم. اگر به این نکته توجه کنم منطق به من حکم می کند که از هیچ چیزی خشمگین یا شاد نشوم. وقتی همه چیز زیر سیطرهء جبر منطقی ست، عواطف فقط دردسر ساز و زایدند. و به هر حال بی فایده! خود او وقتی دوست دختر مورد علاقه اش با مرد ثروتمندی ازدواج کرد و او را تنها گذاشت، با این اندیشه خود را تسکین داده بود که: « او منطقی ترین کار ممکن را کرد! » اعتراض به این عمل، در حکم اعتراض به منطق به عنوان اس و اساس نظام عالم است و بنابراین بی وجه

قطعآ اگر این سردمزاجی تنها ناشی از ناکامی های اسپینوزا در زندگی شخصی اش بود و بس، این قدر در فضای فرهنگی دورهء جدید عمومیت پیدا نمی کرد. از لحاظ فکری، آنچه به او امکان داد که چنین با عواطف بشری معامله کند، جبرگرایی بود. خود این جبرگرایی ریشه در روش علم تجربی داشت. روش جدید تبیین امور، که روش علمی خوانده شد، برای تبیین نیازی به ارادهء آزاد انسانی و مافوق انسانی نمی دید. ارادهء آزاد و غیر قابل تحویل خدایان در پدیده های طبیعی نقشی نداشت و نه البته ارادهء انسان. وقتی نقشی برای ارادهء خودانگیخته باقی نماند، انسان عاطل و بی انگیزه می شود. و این مضرت غیر قابل اجتناب تفکر علمی ست که باید در کنار فوایدش فراموش نشود

یکی از دلایل اینکه من اینقدر با رمانتیسیست های آلمانی احساس همدلی می کنم، این است که آنها در برهوت عواطف سخت تحت فشار بودند. آنها در واقع انسان هایی بودند که توان تحمل سردمزاجی حاکم بر عصر روشنگری را نداشتند. چنانکه لفظ رمانتیک امروزه گاهی تداعی می کند، برخی از آنها متمسک به نوعی احساساتی گرایی حتی احمقانه شدند. چه کار می شد کرد وقتی شما در فضایی زندگی می کنید که دیگر نمی توان برای آنچه از حاق ذات آدمی برمی خیزد، پایه و ارزشی قائل شد؟ ظاهرآ در بین ملت های اروپایی، آلمانی ها اساسآ عاطفی تر از آن بودند که در چنین فضایی مرتجع نباشند! نوالیس تا آنجا پیش رفت که گفت باید فرهنگ دینی از همان نوع که در قرون وسطی بوده است را دوباره احیاء کنیم! شلینگ هم در فلسفه - در بحبوحهء تجدد و روشنگری – یاد افلاطون و پلوتینوس و نوافلاطونی های دیگر افتاد

عقل گرایی حتی به همان معنای سردمزاجی هم، می تواند حتی امروز موجه باشد. واقعیت این است که گرم- طبعی زیاد کار دست بشر می دهد و این نکته را می توان با ارجاعات مکرر به تاریخ گذشته نشان داد. آنچه باعث شده بود فرانسوی های روشنفکر به قرون وسطی لقب اعصار تاریک بدهند، آن چیزی ست که می توانیم اسمش را " لگام گسیخته گی " عاطفه بگذاریم. عاطفه به خودی خودش، تعین پذیر نیست و هیچ شکل و سمت خاصی نمی گیرد. همین نیاز به عنصری را پدید می آورد که باید کارش نظم و نسق دادن به عاطفه باشد. عقل وجاهت خودش را تا حدود زیادی از همین کارکردش می گیرد. طبیعی ست که این عنصر خودش نباید چیزی از جنس همان گرم- طبعی داشته باشد. عقل نوعی از خود به در آمدن عاطفه است. نوعی نگریستن به خود است. به همین خاطر خونسرد است. سردمزاج است. در همان ابتدای روشنگری که عقل گرایی به عنوان چارهء حل بسیاری از معضلات بشری پیش کشیده شد، به همین نکات نظر داشتند. و امروزه هم چندان بی نیاز از این خونسردی نیستیم. هرچند که می توان صرفنظر از مصالح اجتماعی و تاریخی بشر، در این باب حرف زد، که آیا حیات چیزی جز یک گرمی مطبوع نیست

فیلم " توازن " از تلویزیون پخش شد. مضمون آن فیلم دقیقآ با آنچه که اینجا گفتم در ارتباط است. چون آن هم راجع به گرمی و سردی مزاج آدم ها و نقش و کارکردشان بود. بعد از جنگ جهانی سوم، این اندیشه در قالب یک تفکر ایدئولوژیک حاکم می شود که منشآ جنگ ها، خشونت ها و همهء بدبختی های انسان، عواطف اوست! در نتیجه همهء ابزارها را برای سرکوب عواطف بسیج می کنند، تا حدی که انسان های متخلف از قانون منع احساس در آتش سوزانده می شوند. یکی از نکته های ظریف در فیلم این بود که تحت چنین شرایطی کوچکترین ارزش گذاری و تمایزگذاری حتی در سطح اعمال سلیقه با مشکل مواجه می شود. قهرمان فیلم که مورد شک مقامات حکومتی قرار گرفته بود، وقتی چیدمان اشیاء روی میز کارش را تغییر می دهد، با این سوال تهدیدکننده مواجه می شود که: « چرا روی میزت را تغییر دادی؟ ترتیب قبلی را دوست نداشتی!؟ » و او مجبور می شود که بگوید برای افزایش کارایی ابزار روی میز، این کار را انجام داده است! می توان مفصل در این مورد صحبت کرد. به راحتی می توان در باب این نکته تفصیل داد که اصولآ هر نوع ارزش گذاری مبنای عاطفی دارد. دنیای خالی از طبع گرم، دنیای خالی از تمایز است. دنیایی ست که به سختی می توان در ان بین دو چیز تفاوت گذاشت

کسی که در خفاء اشعار ویلیام باتلر ییتس، شاعر عرفان- مشرب ایرلندی را می خواند از مآمور جلب خود می پرسد چرا این کار را می کنید؟ وقتی پاسخ می شنود که برای ریشه کن کردن خشونت و برقراری صلح، می گوید: « پس الان دارید چه کار می کنید؟ » جمله ای که می خواهد تناقض را در رفتار حکومتیان نشان دهد. چه اینکه خود شما با قصد ریشه کن کردن خشونت، عملآ خشونت به خرج می دهد. اما نکتهء اصلی و بنیادی تر، در انتقاد از چنین فرهنگ عاطفه ستیزی، از قول دختری که از قانون احساس تخطی کرده بود، بیان شد. او از بازجوی خود پرسید برای چه زندگی می کنی؟ و بازجو جواب داد برای بقاء و تداوم جامعهء شکوهمندمان. دختر گفت چه دور باطلی! تو برای جامعه زندگی می کنی و جامعه برای اینکه امثال تو را در نسل های آتی به وجود بیاورد! اما من برای عطوفت ورزی زندگی می کنم. این جمله نشان می دهد که حیات انسانی، خالی از محتوای عاطفی آنچنان تنک مایه می شود، که فلسفهء وجودی اش بلافاصله زیر سوال می رود! می توان فورآ پرسید: برای چه!؟ و به چه هدفی!؟ پرسشی که نشان می دهد محتوای عاطفی زندگی به عنوان عنصری در حد فلسفهء وجودی و هدف زندگی ضرورت دارد

من شخصآ می توانم بپذیرم که می شود جامعه را سردمزاج کرد و در ازایش خشونت حذف شود. حتی نیازی به حکومت سرکوب گری از آن دست که در فیلم نمایش داده شد، نیست. (دخالت حکومت فاشیست برای عملی کردن چنین امری را من به حساب جنبه های نمایشی یا سینمایی فیلم می گذارم. یا آنچه که می توان آن را مبالغه کردن اجتناب ناپذیر در هر اثر با مضمونی نامید. در واقع هر هنرمندی برای رساندن مقصود خودش ناگزیر از جدا کردن گوشه هایی از واقعیت و برجسته نمودن آن است. یعنی ناچار است بخشی از واقعیت را بزرگ تر از آنچه هست نشان دهد. منظور من از مبالغه همین است. برای سردمزاج کردن فرهنگ، لزومآ نباید چنین حکومتی دخالت کند. بلکه این فقط ترفندی برای فاجعه انگیز نشان دادن چنین اوضاعی به تماشاگر است.) چنانکه اگر پذیرفته شده باشد که فرهنگ مدرن اساسآ به ترویج سردمزاجی در متن حیات بشری پرداخته است، همه تصدیق می کنیم که ابزار این ترویج و تزریق در وهلهء اول نه دولت و حکومت، که فعالیت فرهنگی بوده است. من پذیرفتم که فوایدی بر ترویج این سردمزاجی مترتب بوده است. بنابراین مهم ترین ایرادی که می توان به چنین پدیده ای گرفت، در فیلم از زبان آن دختر متخلف بیان شد. یعنی بلاموضوع شدن حیات به جهت از دست رفتن عمدهء محتوای آن

سال ها پیش داستانی در مناقب العارفین افلاکی خواندم که هرچند ساده و کوتاه بود، اما به خاطرم ماند. قضیه از این قرار بود که مولانا بسیار علاقه مند بود به گرمابه برود و مدت زیادی همان جا معتکف شود! یک بار تا سه شبانه روز از گرمابه خارج نشد! وقتی نهایتآ با اصرار اهل خانواده و دوستانش کوتاه آمد و تخفیف داد، در پاسخ به این سوال که چرا این قدر در گرمابه معتکف می شوید، فرمود که: صحبت اهل دنیا مزاجم را سرد و بی رمق کرده بود، به گرمابه رفتم تا دوباره شور و گرما بگیرم! آن زمان از اینکه مولانا گرمی و سردی را به همین معنای حسی اش چگونه با مسائل معنوی آمیخته است، تعجب کردم. گذاشتم به حساب مشرب پر شور و حرارت ویژه اش در عرفان. اما امروز می بینم که این به مولانا و مشرب شخصی اش مربوط نیست. بلکه واقعآ مابین معنویت و عرفان، و گرم- طبعی ارتباط محکمی هست. این هم نکته ایست که مجبورم اینجا از تفصیلش بگذرم و به خوانندگانم تخفیف بدهم

-------------------------------------------------------------

*: خاطرات، رویاها، اندیشه ها، کارل گوستاو یونگ، پروین فرامرزی، آستان قدس رضوی، چاپ سوم، صفجهء 251
**: همان، صفحهء 246

Nima; at 9:51 AM