ماجرایی به بزرگی خود زندگی


وقتی در یک رشته ی فنی درس می خواندم همکلاسی هایی داشتم که سعی می کردند در زرنگی از هم سبقت بگیرند. روحیه ای که آنها را به دانشگاه و به سمت این رشته سوق داده بود، روحیه ی اول شدن بود: می بایست به هر ترتیبی شده در رقابت های طبقاتی اجتماع از طریق یک شغل خوب و کار گرفتن در یک شرکت پردرآمد اول باشیم. غالب آنها یک تصور ساده و غیر انعطاف پذیر از خوشبختی و موفقیت داشتند. هیچ گاه به این فکر نکرده بودند که شاید آنچه برای یکی بهترین شرایط است برای دیگری بد باشد و بالعکس. جامعه از طرق مختلف به خصوص خانواده هایشان به آنها القاء کرده بود که زندگی سعادتمندانه از دانشگاه می گذرد، در دانشگاه هم از رشته های فنی می گذرد، رشته های فنی به درآمد خوب منجر می شود و درآمد خوب به خانه و خودروی عالی، همسر زیبا یا پولدار و... خوشبختی یعنی همین. متآسفانه یکی و فقط یکی از تبعات منفی این یک سویه نگری این است که همه با هم وارد یک رقابت احمقانه می شوند. رقابت سر چیزی که شاید به آن نیازی نداشته باشند یا برای خیلی از آنها حتی مضر باشد. اما آنها حاضرند به قیمت صدمه زدن به هم و تنزل تا سطح یک رفتار حیوانی این رقابت را ادامه دهند به خاطر دارم یک بار با یکی از این همکلاسی های "زرنگ" از محوطه ی دانشگاه خارج می شدیم. از دور دست کوه سلطان غیث پیدا بود. این کوه از اغلب خیابان های شهر پیدا بود و از دور به نظر می رسید که سه قله ی نزدیک به هم دارد. با دست نشانش دادم و گفتم: « ببین! چه کوه با شکوهی ست! » و بعد از مکثی گفتم: « من باید قبل از اینکه بمیرم کوه طور را پیدا کنم. دلم می خواهد ببینم موسی از کدام کوه بالا رفته بود. شنیده ام در مصر است.» دوست من که قرار بود مهندس بشود و به چیزی غیر از این فکر نمی کرد، در حالی که لبخند معناداری زده بود با تعجب رو به من نگاه کرد. یادم نمی آید چیزی گفته باشد. اما حدس می زنم که در دلش گفت: چه خواست بچه گانه ای! یا چه آرزوی شاعرانه ای! به جای اینکه فکر نان و آب باشد این قدر به یک داستان افسانه مانند دینی اعتماد کرده است که می خواهد به خاطرش تا مصر برود. خب بگذار برود... یک رقیب کمتر... احمق ها زودتر حذف می شوند

این صحنه به خاطرم مانده است چون علیرغم مختصر بودن بنیادی ترین تفاوت من را با خیلی از دوستانم نشان می دهد. میرچا الیاده در اسطوره، رویا، راز می نویسد که امروزه "اسطوره" غالبآ به معنای داستان تخیلی سرگرم کننده به کار می رود و گاه وقتی می خواهند بگویند که چیزی از حقیقت بهره ندارد و به کلی غیر واقعی ست، می گویند
"اسطوره ای" ست یا همانند اسطوره هاست. و حال آنکه برای انسان کهن هیچ چیز حقیقی تر از داستان های اسطوره ایش نبود. انسان ها در هر کجای کره ی زمین ده ها هزار سال با این قبیل داستان ها زندگی کرده اند و آنها را الگوی خود قرار داده اند. بنابراین این نکته شایان توجه است که چطور آنچه زمانی حقیقت محض انگاشته می شد، اکنون برای مردم نمونه‌ی امر دروغین، غیر قابل اعتماد و در بهترین حالت، امری شاعرانه ست

خود الیاده تمام عمرش را وقف پرداختن به این داستان ها کرد. او به مصر نرفت بلکه به هند رفت تا از نزدیک ایزدان و ایزدبانوان آن سرزمین کهن را ملاقات کند. مسلمآ گرایش قوی او به راه بردن به جهان غریب اسطوره ها و افسانه های پریان در سن بیست و چند سالگی (که به مهاجرتش به هند منجر شد) همان قدر در نظر دوستانش در رومانی عجیب و حتی
احمقانه بود، که این گرایش در من برای دوستانم. چه کسی می داند؟ شاید حقیقت و سعادت دقیقآ آنجایی ست که مردم گمان نمی برند... شاید به جای صرفآ نگاه کردن به یک تابلوی نقاشی که برای عموم مردم فقط زیباست، باید مثل آن نقاش افسانه ای چین پا را در قاب تابلو بگذاریم و به دنیای رنگین اش وارد شویم. شاید "جدی" دقیقآ آن چیزی ست که مردم "شوخی" تلقی اش می کنند

یکی دیگر از معاصرینی که شدیدآ تمایل دارد جهان افسانه ها و اسطوره ها را کاملآ جدی قلمداد کند، تیم
برتون کارگردان امریکایی ست. او در فیلم بسیار زیبا و جالبش به نام ماهی بزرگ این ایده ی جسورانه را مطرح می کند که چرا نباید همه چیز را از دید اسطوره ها ببینیم و چرا روایت خیالی حوادث را به روایت واقعی آنها ترجیح نمی دهیم؟! او مسلمآ مابین خیال و توهم فرق می گذارد. اسطوره ها به عالم خیال تعلق دارند که در جهان بینی فرهنگ های کهن از جمله در فرهنگ عرفانی ایران، خود یک ساحت هستی شناختی مجزا بود که در سلسله مراتب هستی، حتی بالاتر از عالم محسوسات قرار می گرفت. یعنی خیال واقعی تر از واقعیت متعارف قلمداد می شد. برای سهروردی، به عنوان نمونه، عالم خیال عالمی ست که مثل معلقه در آن تقرر دارند، یعنی نمونه ی ایده آل هر شیء محسوسی در آن عالم است. بنابراین یک داستان اسطوره ای که حاوی این مثال ها و بیان کننده ی آنهاست کاملآ باید جدی تلقی شود. سهروردی خود داستان های رمزی زیادی نوشت، داستان هایی که با زبان رمز و اسطوره به مثل یا با استفاده از اصطلاحی که امروزه به کوشش یونگ آشناترست، به کهن الگوها اشاره می کنند

روش برتون برای طرح این ایده این است که قهرمان داستانش اتفاقآ آدمی ست که سعی کرده در تمام
طول زندگی اش روایت خیالی را در اولویت قرار دهد. به این ترتیب می توانیم واکنش اطرافیانش را نسبت به چنین آدمی بسنجیم و او را مورد قضاوت قرار دهیم. او چگونه زندگی خواهد کرد؟

فیلم به این شکل آغاز می شود که قهرمان داستان، ادوارد بلوم داستان صید آن ماهی چموش را برای
پسرش، ویل تعریف می کند که هیچ گاه به تور ماهیگیری کسی نمی افتاد (چون چیزی فوق العاده در خود داشت)، و تنها آن شبی این امر برای پدر ممکن شد که پسرش به دنیا آمد. ادوارد این داستان را تقریبآ به هر مناسبتی برای دوست و آشنا نقل می کند به طوری که ویل نهایتآ شب مراسم ازدواج خودش از کوره درمی رود و با حالت قهر مجلس را ترک می کند. این برخورد پدر و پسر را به مدت سه سال از هم جدا می کند تا اینکه حال ادوارد وخیم می شود و همسرش در نامه ای از ویل می خواهد که برای عیادت از پدرش مراجعت کند. بازگشت ویل همراه همسرش به منزل پدری اختلاف کهنه را دوباره زنده می کند. همسر ویل از او می پرسد که چرا تا به حال با پدرش قهر بوده است، تعریف کردن داستان های جالب از زندگی شخصی خودش چه اشکالی دارد؟ ویل پاسخ می دهد که هیچ گاه معنای این کار پدرش را نفهمیده است و هر گاه سوال کرده جواب درستی از او نگرفته است. ویل به حسن نیت پدرش مشکوک بوده است: پدر زندگی پنهانی احتمالا با زنی دیگر فرزندانی دیگر داشته که همواره سعی می کرده آن را مخفی کند. نقل روایت افسانه آمیز از حوادث زندگی شخصی در واقع ترفندی بوده تا زندگی واقعی اش در ابهام داستان های سرشار از حضور پریان و غول های بزرگ هیچ گاه آفتابی نشود. حالا که ویل پس از سه سال بازگشته، سندی از فروش یک خانه به اسم زنی بیگانه به نام جنیفر هیل در انبار پیدا کرده که سوء ظن او را به پدر تقویت کرده است. این زن، در داستان های پدر یکی از ساکنین دهکده ی هیولا بوده است

ادوارد داستان زندگی خودش را برای خانواده اش این طور نقل می کند که در جوانی ناگهان متوجه شد که به سرعت در حال رشد کردن است. اعضای بدن او به طور خارق العاده ای سریع رشد کردند. این نکته او را از همکلاسی هایش متمایز می کند و اعتماد به نفس فوق العاده ای به او می دهد تا بتواند در هر زمینه ای جلو بیافتد. رشد سریع فیزیکی رمزی از رشد سریع در تمامی زمینه ها می تواند باشد. مثلا بسیاری شخصیت زودرس پیدا می کنند و در هر مرحله ای از زندگی پخته تر از همسالان خود رفتار می کنند. این وضعیت برتر در تمام طول عمر می تواند ادامه یابد. الیاده در داستان کوتاهی به اسم یک مرد بزرگ از همین رمز در مورد قهرمان داستانش استفاده می کند. اعتماد به نفس ادوارد باعث می شود که خود را برای رو به رو شدن با غول دهکده داوطلب کند. این غول شبانه به دهکده حمله می کرد و رمه های اهالی را می دزدید

ادوارد به غول می گوید که آدم بزرگی مثل او باید در شهر بزرگی زندگی کند نه در دهکده ای کوچک
بنابراین غول را قانع می کند که همراه او به مقصد جایی بهتر راه بیافتد. پس ادوارد و غول که کارل نام دارد چون خود را بالاتر و برتر از هنجارهای حاکم بر یک محیط کوچک می بینند رهسپار می شوند تا به آنجا که درخور آنهاست برسند. وقتی شما این جسارت را داشتی که بپذیرید منحصر به فرد هستید و باید مسیر خاص خودتان را در زندگی بپیمایید با یک سری امکانات بالفعل نشده مواجه خواهید شد. امکاناتی که زندگی متعارف مردم آنها را به عنوان اینکه خطرناک یا غیر عادی هستند نادیده گرفته است. این امکانات که به زبان رمز از آنها به "در" می تواند تعبیه شود از این پس پیش روی شماست. به همین خاطر شهردار دهکده به ادوارد کلید بزرگی به عنوان جایزه می دهد و به او می گوید از این به بعد هر دری به روی تو گشوده خواهد شد


طبق معمول بسیاری از افسانه های پریان آنها به یک دو راهی می
رسند: ادوارد یا باید راه کوتاه و پرخطر که از دهکده ی هیولا عبور می کند را برگزیند و یا به همراه کارل مسیر طولانی ولی امن را انتخاب کند. او که یک ماجراجوست، راه کوتاه را انتخاب می کند. در عمق جنگل تاریک تابلویی می بیند هشدار آمیز با پیغامی قریب به این مضمون که انسان عاقل اگر اشتباه کرد باید اعتراف کند! (کنایه از اینکه باید راه طولانی را می رفتی) او پوزخندی می زند و با خود می گوید نکته اینجاست که من یک آدم عاقل نیستم! و این وجه اشتراک همه ی کسانی ست که راه خود را از جمع جدا کرده اند. در واقع آنچه غالبآ عقل نامیده می شود یا مقتضای عمل عاقلانه تصور می شود این است که شما همچون دیگران زندگی کنید چون شرط رسوا نشدن این است. اما از آنجا که طالب چیزی بیشتر یا امری عالی تر ناگزیر است در نقطه ای تکروی را آغاز کند، بنابراین طالب امر آرمانی همیشه نامعقول جلوه می کند. می توانیم عقل را به معنای وسیع بگیریم، و تنگ نظری را رها کنیم، در این صورت می توان پذیرفت که عاقل کسی ست که به سراغ بالفعل کردن طیف بیشتری از امکانات زندگی حرکت کرده باشد چرا که این زندگی ظاهرآ تکرار نشدنی ست. اما مقصود مردم از عقل و درایت، در وهله ی اول عمل بر مقتضای احتیاط است و نه خطرپذیری

به هر حال ادوارد مزد این خطرپذیری اش را می گیرد، و به دهکده ای می رسد که بسیار آرام تر و خرم تر از دهکده ی خودش است. این همان دهکده ی هیولاست که اهالی اش ورود ادوارد را انتظار می کشیده اند. چون این دهکده، جایزه ی کسانی ست که عبور از راه تاریک ولی میانبر جنگل را انتخاب کرده اند. اما دقیقا به خاطر همین وضعیت نسبتآ ایده آل است که هر کس که به آن وارد می شود در آن برای همیشه اتراق می کند. طنابی در مدخل دهکده است که روی آن کفش های همه ی مردم آویزان است، کنایه از اینکه قدم نهاده به اینجا، دیگری نیازی به ابزار سفر ندارد، چون اساسآ نیازی به سفر دیگر ندارد. جنبه ی وحشت آور و هیولا مانند این دهکده ی به ظاهر زیبا و آرام هم از همین نکته ناشی می شود: اینجا دهکده ی مردمان میان- مایه است و کسی اجازه ندارد از حد وسط هر امری فراتر برود. شاعری که اشعارش آبکی هستند، کیکی که معمولی ست (اگر چه در خوش- مزه گی اش اغراق می شود) دخترانی که همواره چیزی کم یا زیاد دارند و هیچ کدام خیلی خوب یا خیلی بد نیستند، اینها مشخصه های زندگی متعارف مردم است. مردم همواره در حد وسط زندگی می کنند و همگان را نیز دعوت به این زندگی متوسط می کنند. به زعم آنها، خارج از این حد توسط، یا اصلآ سرزمینی نیست، یا بد، خطرناک و به هر حال غیر قابل قبول است. به عبارت دیگر این دهکده، تنها مرتبه ای عالی تر از مرتبه ی قبلیست. اما ادوارد اگر می خواهد که به مطلوب خود برسد نباید فراموش کند که توقف برای او به منزله ی نادیده گرفتن خود اصیل اش است. اگر می خواهد به عنوان یک فرد فرید به حیات خود ادامه دهد و نمیرد، باید از حد وسط عبور کند

جنیفر هیل دختر زیبایی از اهالی این دهکده است. او کسی نیست که شور عاشقانه ی ادوارد را برانگیزد،
چون سنآ خیلی از او کوچکتر است و به هر حال در طی ادامه ی مسیر با ادوارد همگام نمی شود. چون او هم یکی همچون دیگر اهالی ست که همین جا را برای زندگی انتخاب کرده است. با این حال او از ادوارد قول می گیرد که بار دیگر به این دهکده بازگردد. ادوارد به راهش ادامه می دهد و به همراه کارل به سیرکی می رسد. سیرک رمزی از اوضاع و احوالی ست که در آن شما شاهد امر فوق العاده خواهید بود. در اینجاست که ادوارد درمی یابد به دنبال چه بوده است. او عاشق دختری بسیار زیبا می شود و حاضر می شود برای یافتنش برای صاحب سیرک بیگاری کند. آن لحظه که او را می بیند آنچنان از لحظات دیگر زندگی اش متفاوت می شود که زمان به نظرش متوقف می شود و تصمیم می گیرد باقی زندگی اش را به دنبال او باشد و با او زندگی کند. ناگفته پیداست که دختر زیبا، رمزی از امر مطلوب آرمانی ست که برحسب فرد می تواند هر چیز دیگری نیز باشد. و این نکته قابل ذکر است که در ابتدای راه چه بسا ما از آنچه که حقیقتآ طالبش هستیم نیز بی خبر باشیم. اما صرف طلب کردن امر متعالی، امر متعالی را برای ما آفتابی می کند و از آن پس راه با شوق بیشتری طی می شود. چون بر بال های شوری درونی سوار می شویم که همچون قالیچه ی سلیمان، مرکبی خارق العاده است

آنچه در وهله ی اول نهایت اهمیت را دارد و موتور حرکت می شود این است که امر متعارف را لایق
خود ندانیم. ادوارد در ابتدای داستان در چشمان آن جادوگر پیر دیده بود که مرگی خارق العاده خواهد داشت در حالی که اجل دوستانش در شرایطی پیش پا افتاده مثلا در حال اجابت مزاج در دستشویی منزل می رسید. چشمان آن جادوگر رمزی از پندار آنها از خود و تصوری که از آینده ایشان داشتند بود. همین پندار ادوارد از پایانی خارق العاده برای خود باعث شد که سریع تر از دیگران رشد کند. آن کس که خود را موجودی منحصر به فرد بداند و شجاعت داشته باشد و از زنهار دیگران جا نزند، آینده ای درخشان در انتظار خواهد داشت. آنچه بلافاصله در مرتبه ی دوم اهمیت است این است که از شور درونی پیروی کنیم. وقتی نسبت به چیزی شوری قوی در خود پیدا کردید، آن را جدی بگیرید و پر و بال دهید. این دو نکته است که قهرمان یک داستان اسطوره ای پر فراز و نشیب را قهرمان داستان کرده است. پس اسطوره ها منطقی دارند که اگر از آن پیروی کنید شما هم می توانید به عنوان شخص اول در متن یک ماجرای اسطوره ای حضور داشته باشید

طبق معمول من نه می توانم و نه می خواهم که همه ی جزئیات داستان را با این دیدگاه توضیح دهم. اما به شما اطمینان می دهم که همه ی جزئیات فیلم معنادار و درخور تفسیرند. تا همین جا معلوم شده است که روایت تخیلی ادوارد بلوم از زندگی اش دست کم بی معنا نیست. بلکه حاوی معانی ظریف و عمیقی از زندگی ست که احتمالا بهترین بیان خود را با همین رمزها می یابد. معنادار بودن این داستان ها دقیقآ به این جهت است که آنها گوینده ی حقایقی در ارتباط با زندگی واقعی اند. آنها توهم نیستند که بالکل از واقعیت این- جهانی و به تبعش هر نوع واقعیتی گسسته باشند. ادوارد حتی شخصیت های داستانش را از زندگی واقعی اش الهام گرفته بود. اما ویل این را نمی دانست. او تصمیم گرفت در مورد جنیفر هیل تحقیق کند و بفهمد که جنیفر واقعی چه نقشی در زندگی پدر داشته است

از طریق آن سند رد جنیفر را در خارج شهر در منطقه ای درست به اسم هیولا پیدا می کند! جنیفر زن نسبتآ مسنی بود که در یک کلبه ظاهرآ از طریق آموزش پیانو به بچه ها روزگار می گذرانید. او ارتباط خودش را با ادوارد به این شکل توضیح می دهد که ادوارد در جریان سفرهای کاری، دهکده ی آنها را پیدا می کند. قبلآ هم در نوجوانی از آنجا دیدار کرده بود و به جنیفر بسیار جوان تر از خود قول بازگشت داده بود. اما ادوارد این بار دهکده را ویران می بیند چون اغلب اهالی ورشکست شده بودند. در نتیجه تصمیم می گیرد برای کمک به مردم تمامی منازل اهالی را ابتدائآ بازخرید و سپس رایگان به آنها واگذار کند. تنها جنیفر، ظاهرآ به خاطر کدورتی که از بی وفایی ادوارد داشت، ابتدا راضی به فروش منزلش نمی شود. ادوارد اصرار می کند و برای رفع کدورت منزل او را تعمیر می کند. جنیفر فاش می کند که در منزل نوسازش ادوارد را دعوت به معاشقه کرده است، اما ادوارد به او می گوید تنها یک زن، و آن همسرش، در زندگی او وجود دارد. جنیفر از این پس تنها در داستان های ادوارد حضور داشت، هم به صورت دختر بچه ی زیبای ساکن هیولا، و هم به صورت پیرزن جادوگری که در چشم نابینایش می شد اجل خود را دید. جنیفر توضیح می دهد که این اگرچه از لحاظ زمانی غیرمنطقی ست، اما از نگاه اسطوره ای ادوارد منطقی بود

به این ترتیب ویل از سوء ظن بی مورد خود شرمنده می شود. در بازگشت به منزل می فهمد که حال پدر خراب تر شده و به بیمارستان منتقل شده است. او در جریان ملاقات با دوستان پدرش بر سر بالین او در بیمارستان و بعد به هنگام مراسم تشییع اش یکایک شخصیت های داستان های پدرش را تشخیص می دهد که کمابیش ظاهری همانند نسخه ی خیالی خود داشته اند. اگرچه ویل پیش از مرگ کاملآ با پدر خود آشتی می کند و رویه ی او را در داشتن یک زندگی دو گانه ی واقعی و خیالی درک می کند، اما مرگ ادوارد، قهرمان داستان در انتهای فیلم لحن تراژیک یا غم انگیز به داستان می دهد، چون پسرش ویل دیرهنگام او را دریافت. می توان سوال کرد که چرا باید ساختار این فیلم، پایانی کمابیش غم انگیز را ایجاب کند؟ پاسخ من این است: چون زندگی کردن مطابق با منطق یا خرد اسطوره ها و داستان های دینی انسان را به غربت مبتلاء می کند. رفتن به سمت آنچه مردم غالبآ از یاد می برند و یا همچون ویل انکارش می کنند، قهرمان اسطوره را به تنهایی دچار می کند. او قادر به درک همه ی مردم هست، اما چه بسا نزدیک ترین کسانش او را درک نکنند. به غربت قهرمان اسطوره، به شیوه های مختلف اشاره شده است: موسی نخواست که قومش از مدفنش مطلع شوند، کیخسرو از خدا خواست که از روی زمین محوش کند، رستم به تیر خیانت برادرش مبتلاء می شود و...

جهان خیال، جهانی رمزی ست. همان طور که یونگ در مورد رمزها (سمبول ها) ی رویاهای انسان می گفت، آنها هرگز معنایی قطعی و مشخص ندارند، بلکه همواره به تعبیر و تفسیر بیشتر راه می دهند. همین خصلت رمزهاست که به آنها قابلیت اشاره به حقایق بیشتری را در مورد هستی و زندگی داده است. چون حیات درونی انسان خیلی پیچیده تر و غنی تر از جلوه های بیرونی اش است. بنابراین نمی توان با زبانی تک معنایی در مورد حیات درونی سخن گفت. اتخاذ زبانی تک معنایی که می خواهد برای هر مفهومی یک مصداق بیرونی مشخص تعیین کند، غنای حیات درونی را ناگزیر نادیده می گیرد و به آن درجه از ساده اندیشی و بلاهت منجر می شود که همه طالب یک شکل زندگی می شوند و برای دست یابی به آن شکل، که سعادتمندانه تلقی می شود، با یکدیگر مبارزه می کنند. مثل عموم مردم، مثل آن چند نارفیق در حکایت منقول از عیسی است که بر سر تصاحب یک گنج یکدیگر را می کشند و سرآخر نیز هیچ کدام کامیاب نمی شوند. تنها اسطوره ها با زبان رمزی هستند که می توانند داستانی بسرایند که تمامی پیچ و خم ها و ظرافت های زندگی روحی بشر را پوشش دهند، تنها اسطوره ها می توانند ماجراهایی به بزرگی خود زندگی روایت می کنند
------------------------------------------
نشریه ی شهروند چاپ انتاریوی کانادا که برای ایرانیان مقیم کانادا منتشر می شود به مناسبت دریافت جایزه ی زنده یاد حامد شهیدیان مصاحبه ای با من انجام داده که می توانید اینجا بخوانید

Labels:


Nima; at 12:54 AM