دوده های فاجعه بر تپه‌ی خاموش


فیلم تپه‌ی خاموش داستان جذابی روایت می کند در باب آنکه چگونه آثار و نتایج روانی "آنچه رخ داده است" می تواند تا سال ها در ساحتی دیگر، در ساحتی که دیده نمی‌شود، تداوم یابد و حتی مردمان زنده را هم درگیر خود سازد

آنچه رخ داده است یک آتش سوزی بزرگ در شهرک صنعتی تولید زغال سنگ است، اما نه آتش سوزی ای که از سر اتفاق رخ داده باشد، بلکه آتشی که تعصبات تند اعضای یک فرقه‌ی مسیحی آن را برافروخت تا به زعم خودشان دخترکی را که تجسم گناه بود به رسم قدیمی قرون وسطایی بسوزانند. این دختر، آلسا، فرزند نامشروع زنی به نام داهلیا بود که خود نیز پیش از آنکه سوزانده شود مورد تجاوز یکی از عوامل مدرسه قرار می‌گیرد و فرزند نامشروعی به دنیا می‌آورد، بدون آنکه اولیای مذهبی مدرسه از آن با خبر شوند. آلسا در اثر سوزانده شدن نمی‌میرد و با رنج حاصل از سوختگی مدت ها در بیمارستانی بستری می‌شود. پرستارانی که از او در اتاقش دیدن می‌کنند گویا از کینه‌ی پنهان شده در وجودش آبستن می‌شوند و روح انتقام جویی را به فضای عمومی خارج از بیمارستان انتقال می‌دهند. آتش سوزی بزرگی که منجر به نابودی شهرک می‌شود ظاهرآ در اثر انتقام جویی گروه های غیر مذهبی رخ می‌دهد. پس از نابودی شهرک، منطقه، "تپه‌ی خاموش" نام می‌گیرد، چون بالکل از سکنه خالی می‌شود و سال ها تنها بارانی از دوده بر آن می‌بارد. سی سال بعد در شهر بزرگ مجاور، دخترک نه ساله ای به نام شارون، دائمآ خوابنما می‌شود و رویاهای آشفته می بیند. والدینش در هذیان های او مکررآ نام "تپه‌ی خاموش" را می‌شنوند

داستان فیلم متکی بر مفهوم کهن "همزاد" و باور قدیمی تداوم زندگی پس از مرگ است؛ کمابیش از همان جا که توسط مرگ گسسته شده است. در مورد معنای همزاد در فرهنگ های کهن و در باورداشت های عامیانه‌ی مردم بسیار می توان سخن گفت. اما همزاد در این داستان صفت متقابل کسانی ست که موقعیت وجودی همسانی را تجربه کرده اند. آلسا و شارون، هر دو بچه های پرورشگاهی بودند که هر کدام توسط زنی – و در مورد شارون همچنین توسط مردی – به فرزندخواندگی پذیرفته می شوند. قراینی در داستان وجود دارد مبنی بر آنکه شارون همان فرزند نامشروع آلساست، اما در این صورت شارون می بایست دست کم سی سال داشته باشد، و حال آنکه نه سال دارد. بنابراین شارون تنها فرزند روحانی آلسا می تواند باشد چون تجربیات زندگی شان تقریبآ مشترک بوده و فقط حیات آلسا نسبت به او تقدم زمانی داشته است. البته در متون صوفیانه‌ی ما کسانی که به واسطه‌ی موقعیت وجودی همسان ارتباط عاطفی و متافیزیکی قوی با یکدیگر دارند و تنها زمان و مکان آنها را از هم جدا کرده است، "همزاد" نامیده نشده اند1

پدرخوانده‌ی شارون با یک جستجوی اینترنتی در گوگل درمی یابد که مکانی به نام تپه‌ی خاموش وجود خارجی دارد. همین برای رز، مادرخوانده‌ی شارون کافی ست که به همراه شارون سوار بر ماشین به منطقه‌ی تپه‌ی خاموش سفر کند. آنها تصادف می‌کنند و در واقع می‌میرند. مابقی داستان در حالی روایت می‌شود که ما با کالبدهای مثالی رز و دیگر سکنه‌ی شهرک سوخته رو به رو هستیم. رز متوجه مرگ خود و دخترش در اثر تصادف نمی‌شود. اما درمی‌یابد که در شهرک ماجرایی جریان دارد: هر از آگاهی به طور دوره ای آژیر خطر نواخته می‌شود و فضا کاملآ تغییر می‌کند: غول قوی پیکری با تبر قربانی می‌طلبد! برای دیگران تنها کلیسا مکان امن است و در این شرایط به آن پناه می‌برند. اما زن آشفته و ژنده پوشی که مادر آلساست در بیرون از کلیسا هم آسیبی نمی‌بیند. در واقع تنها کسانی در معرض تهدیدند که در سوزاندن آلسا به عنوان هواداران آن فرقه‌ی مذهبی نقش داشته اند

انتقام گیرنده، وجه منفی و شرور آلساست که حتی پس از مرگ خود و دیگر سکنه‌ی شهر هم رضایت خاطر نیافته است، و به دنبال نابود ساختن سوزانندگان خود است. مشکل او این است که "اعتقاد کور" اهالی کلیسا مانع از راه یابی او به صحن کلیساست و در نتیجه به دنبال کسی می گردد تا با حلول در کالبد او بتواند به هیآتی مبدل داخل کلیسا شود. این فرد علی الاصول باید همان همزاد وی، یعنی شارون باشد. آشفتگی های روان شارون در شهر مجاور در واقع نوعی تسخیرشدگی از جانب اوست. وقتی رز به هذیان های دخترش بها می‌دهد و علیرغم مخالفت همسرش به سمت تپه‌ی خاموش به راه می افتد معنایش این است که در برابر یک روح خبیث و انتقام جو نرمش نشان می‌دهد. فراموش نکنید که همو به شکل توهمی مقابل ماشین رز سبز می‌شود و باعث تصادف می‌گردد. همان طور که یونگ خاطرنشان می‌کند ناآگاهی کاملآ خطرناک است و تسلیم محض و بی قید و شرط در برابر تراوشات آن می‌تواند نتایج غیر قابل پیش بینی داشته باشد. عارفان فرهنگ های مختلف نیز در مورد خطرات توجه به ساکنان غیب هشدار داده اند

شارون به علت موقعیت وجودی خاصش می تواند پذیرای القائات آلسا باشد، اگر نه در حالت هشیاری کامل، دست کم در ناهشیاری خواب. اما دقیقاً به همین خاطر کالبد مثالی اش نیز به آلسا شباهت دارد، نکته ای که باعث می شود داهلیا او را با دختر خود اشتباه بگیرد. مسلمآ این برای شارون که پس از تصادف در شهرک سرگردان شده است خطرناک است. چون اگر اهالی کلیسا که در وضعیت عادی در شهر پرسه می زنند، او را بیابند به جهت شباهتی که میان او و آلسا وجود دارد، وی را همزاد آلسا تلقی کرده و برای سوزانیدن به صحن کلیسا می‌برند. این اتفاق می‌افتد، یعنی پیش از آنکه شبه خبیث آلسا بتواند شارون را پیدا کرده و در آن حلول کند، شارون نگون‌بخت به جرم همزادی با آلسا به مرگ در آتش محکوم می‌شود. بنابراین تنها کالبد مثالی رز، مادر شارون است که می تواند پذیرای آلسای خبیث باشد، او می تواند به بهانه‌ی دفاع از دخترش وارد کلیسا شود و آلسا را از طریق خون – و یا احیاناً آب دهانش – وارد فضای کلیسا کند. از سوی دیگر، چون دخترش شارون اکنون در خطر است، خود نیز انگیزه‌ی ورود به کلیسا را دارد
توجه به این نکته کاملا ضروری ست که رز پس از تصادف، از دیدگاه متافیزیکی وارد ساحتی مثالی به معنای سهروردیکی کلمه می شود؛ اینجا برزخ است و مادیتی وجود ندارد. هر کس در اینجا با کالبد مثالی خودش حضور دارد و تمایز ساکنان این ساحت از یکدیگر تمایز برحسب خصوصیات جسمانی نمی تواند باشد، بلکه تمایز برحسب خصوصیات نفسانی محض، یا در واقع همان خصوصیات روانی ست که به آنها خلق و خو هم می‌گوییم. معنای این حرف این است که در این ساحت اگرچه آن خصوصیاتی در ما که عمدتآ مایه‌ی فردیت ما از دیگران است (یعنی خصوصیات جسمانی) اکنون دیگر وجود ندارند، اما از آنجا که بخشی از فردیت ما را خصوصیات غیرجسمانی ما، یعنی خصوصیات روانی قوام می دهند، بنابراین پس از مرگ جسمانی تمایزات فردی کمابیش باقی می‌مانند. این نکته‌ایست که گنون نیز به مناسبتی در رازآموزی و سلوک معنوی به آن اشاره می‌کند.2 برحسب اصطلاح شناسی مطلوب گنون، مرگ جسمانی انسان را وارد مرتبه‌ی ظهور لطیف می‌کند و این مرتبه خود در حیطه‌ی فردیت (در مقابل کلیت) قرار دارد. به هر صورت، باورهای دینی شایع، دال بر اینکه هر یک از ما به نحوی پس از مرگ جسمانی به حیاتی تازه ادامه می‌دهیم، این نکته را پیش- فرض گرفته اند که فردیت در اثر مرگ جسمانی به کلی – یا دست کم – دفعتآ از بین نمی‌رود، وگرنه حیات پس از مرگ این یا آن فرد چه معنایی دارد؟! مثلآ از نظر مصریان باستان بخشی از هویت شخصی ما با حفظ تعلقش به وجود خاص ما، پس از مرگ متعارف همچنان باقی می‌ماند، آنها این بخش را "کا" می‌نامیدند: کا همراه جسد در گور می‌ماند و حتی از خوراک هایی که در گور می‌گذارند تغذیه می‌کند. به خاطر همین غیرمادی بودن و در عین حال تعلق به بدن است که کا را می‌توان همزاد فرد مرده نیز قلمداد کرد. تعلقش به یک بدن خاص، به این واقعیت برمی‌گردد که خود نیز خصوصیات غیرمادی ای دارد که با خصوصیات جسمانی فرد متوفی تناسب‌ هایی دارد

بنابراین اگر نفوسی هر کدام با ویژگی هایی کمابیش منحصر به فرد وجود دارند، دور از انتظار نیست که برحسب ویژگی هایشان به بدن های خاصی نیز تمایل داشته باشند. بدن هایی که با ویژگی های آنان مسانخت یا مناسبت هایی داشته باشند. به همین جهت است که آلسا، به شارون میل دارد، اگرچه شارون زنده است، یعنی جسمانیت دارد. و باز دقیقآ به همین خاطر است که وقتی شارون جسمش را در اثر تصادف از دست می‌دهد، آنچنان به آلسا شبیه می‌شود که مادرانشان هم قادر به تشخیص و تفکیک این دو نیستند. رز عکس دخترش را به داهلیا نشان می‌دهد. تصویر، رمز وجود صوری یعنی وجود غیرمادی ست که اینجا نفس نامیدیم. داهلیا با اصرار می گوید که این تصویر دختر خودش، آلساست

برطبق متافیزیک سنتی چون برزخ جایی ست میان مرتبه‌ی مادی و عقلانی هستی، بنابراین بخشی از خصوصیات هر دوی این مراتب هستی‌شناختی را داراست: از ماده مجرد است و از این لحاظ به مرتبه‌ی عقلانی نزدیک است، اما برخی خصوصیات ماده مثل شکل و رنگ را دارد. این دقیقآ همان فضایی ست که ما در رویاهایمان با آن رو به رو هستیم. آنچه در رویا می بینیم از جنس ماده نیست، اما در عین حال شکل و رنگ دارد. اصولآ اگر مقصود از پدیده های روانی چنین پدیده هایی باشند3، می توان گفت که برزخ، جهان پدیده های روانی ست، و این یعنی شآن هستی‌شناختی قائل شدن برای روان. چون ترکیب "جهان پدیده های روانی" را به صورت صرفآ یک استعاره‌ی ادبی به کار نبردیم، بلکه به جهانی معتقد شده ایم که اشیاء اش را پدیده های روانی تشکیل می دهند. به زعم سهروردی و دیگر حکیمان و عارفان، رویاهایی که در خواب دیده می‌شوند موجودات یک مرتبه‌ی هستی‌شناختی دیگرند و نه فقط پدیده های محض روانی در معنای جدید این اصطلاح، یعنی پدیده هایی که موجودیت شان خود فرع بر ذهن و شرایط ذهنی رویابیننده‌ است

یونگ هم تا جایی که به باورهای شخصی‌اش مربوط می‌شد (و این قبیل باورها را در زندگی‌نامه‌اش آورده است و نه در نوشته های علمی اش) شدیداً تمایل داشت به نحوی متافیزیکی بیاندیشد و برای روان و پدیده های روانی، شآن هستی‌شناختی قائل شود. او در فصل در باب زندگی پس از مرگ، در خاطرات، رویاها، اندیشه ها، در مورد احتمال تداوم زندگی بعد از مرگ جسمانی سخن می گوید و چون به عنوان یک دانشمند علوم جدید – که رشد خودشان را مدیون نقد دیدگاه های متافیزیکی در فلسفه هستند – حق ندارد در باب امور متافیزیکی حکم کند، تآکید می کند که آنچه اینجا می نویسد "علمی" نیست، بلکه از جنس اسطوره پردازی ست و یا گمانه زنی هایی در قالب نقل « داستان هایی دلپذیر در باب اشباح وقتی کنار بخاری نشسته ایم و پیپ می کشیم.» او پس از این توضیحات با استناد به تجربیات روانی خودش احتمال تداوم نوعی حیات یا آگاهی را بعد از مرگ مطرح می کند و در مورد کیفیت این حیات می نویسد: « به نظر من محتمل می نماید که در آخرت نیز محدودیت های خاصی وجود داشته باشد، لیکن جان های مردگان فقط به تدریج درمی یابند که حدود و ثغور وضع آزادی در کجاست و جایی در "آنجا" باید تصمیم گیرنده ای وجود داشته باشد، ضرورتی که دنیا را مشروط می کند و هدف آن پایان دادن به وضع پس از مرگ است.»4 او این جمله‌ی آخر را در ارتباط با تناسخ، یعنی بازگشت دوباره‌ی مردگان به کالبدهای مادی در این دنیا طرح می کند

اینکه یونگ در مورد "حدود و ثغور آزادی" در جهان پس از مرگ حرف می زند، به معنای قاعده‌مندی چنین جهانی ست، اگر البته وجود داشته باشد. چنانچه بپذیریم که این جهان ماهیت روانی دارد (یا ماهیت روانی "هم" دارد) می توان در مورد قواعد حاکم بر این دنیا حدس هایی زد. این قواعد می‌بایست همان قواعد حیات روانی باشند که حتی وقتی زنده هستیم نیز کمابیش آنها را می‌شناسیم و تحت استیلای آنها زندگی می‌کنیم. سازندگان تپه‌ی خاموش بر همین مبنا فضای جهان پس از مرگ را حساب شده به تصویر کشیده اند: به همین خاطر است که رز درمی‌یابد که فضای شهرک به صورت "دوره ای" متغیر می شود و این زمانی اتفاق می افتد که صدای آژیر خطر قبل از آن شنیده می‌شود. گویا تآثیرات روانی شوم آن آتش سوزی بزرگ به صورت یک اندیشه‌ی آزار دهنده‌ی وسواسی – در معنای روانشناختی کلمه – عمل می‌کند و تا وقتی که به نحوی بر این خاطره‌ی تلخ غلبه نشود، بازمی‌گردد. رز و دخترش دقیقآ به همین منظور به این ساحت احضار شده اند؛ به این منظور که گره (عقده) ای که در آگاهی جمعی مردگان ایجاد شده است، برطرف شود. آلسایی که رز می بیند تنها یکی از تجلیات صوری موجودی‌ست که انتقام نامیده می‌شود. به همین جهت وقتی رز از هویت او می‌پرسد (از خود برتر او، آنچه او حقیقتآ و ذاتآ هست و نه آنچه می‌نماید، چون برحسب ظاهر، آشکار است که او آلساست و پرسش از هویت اش وجهی ندارد) پاسخ می‌شنود که: « من نام های زیادی دارم... اما اکنون وجه شرور آلسا هستم.» یعنی روح منتقمی ست که به کالبد یک موجود جزئی، به "صورت" آلسا درآمده است. اما دقیقآ به این خاطر نمی‌تواند وارد جمع کلیساییان شود. چون آنها با صورت آلسا آشنا و به آن حساس هستند و در واقع او را سرکوب می‌کنند. مانع او برای داخل شدن به کلیسا، در فیزیکی کلیسا نیست، (که در واقع هیچ در فیزیکی ای وجود ندارد) بلکه همان سازوکار روانی آشنای "سرکوب" است که کلیساییان از طریق "اعتقاد کور" ی که دارند، اعمالش می‌کنند و بدین ترتیب برای خود حاشیه‌ی امنی مهیا کرده اند. اما مثل تمامی موارد دیگر که امنیت روانی با سازوکار سرکوب تآمین شده است، این امنیت، امنیتی شکننده و غیر قابل اتکاست

این روح شرور، به عنوان یک روح کلی تر از آن است که محدود به یک کالبد مثالی باشد؛ او می‌تواند به کالبدهای صوری مختلفی درآید، تنها کافی ست که این کالبدها به دلیلی پذیرای روح انتقام باشند. در اتاقی که از نظر کریستابلا، رهبر کلیساییان، خانه‌ی تاریکی ست، صدای این روح ابتدا از جانب/درون پرستاری شنیده می‌شد که به رز پشت کرده بود. این همان پرستاری بود که وقتی در قید حیات بود، با دیدن پیکر نیم سوخته‌ی آلسا در بیمارستان روحیه‌ی انتقام جویی می‌یابد و به دیگران منتقل می کند. آنگاه انتقام از کالبد پرستار خارج می‌شود و به صورت آلسا درمی‌آید تا رو‌در‌رو با رز صحبت کند. احتمالآ به این دلیل که آلسا شبیه شارون است و به این ترتیب راحت تر می‌تواند بر رز تآثیر بگذارد و به کالبدش وارد شود. رز، از آنجا که دانسته است اکنون کریستابلا به دنبال دستگیری و سوزاندن شارون، دخترش است، روح انتقام را در صورت آلسا به درون خود می‌پذیرد و به این ترتیب رهسپار کلیسا می‌شود

رز و شارون، درگیر شده در ماجرایی که جدا از نظم متعارف عالم زندگان جریان داشت، سرانجام موفق می‌شوند از طریق مجازات کلیساییان متعصب، غائله را خاتمه دهند. کلیساییان پس از مرگ‌ شان با این اندیشه که آتش سوزی رخ داده، همان رستاخیز موعود بوده است، بر درستی قساوت شان اصرار کرده و از عذاب وجدان خود گریخته بودند. ورود آلسا به کلیسا در حکم "دیدن" این حقیقت بود که آنچه آنها در پوشش باورهای دینی انجام داده بودند جز به گشودن زمینه ای برای تجلی اسم "منتقم" خداوند از طریق دامن زدن به حس کینه جویی میان مردم، منجر نشده است. مسلمآ جلال و جبروت این اسم، همچون آتش سوزان و سیم های خارداری که از میان کالبدهایشان عبور می کند، می‌بایست توسط آنان تجربه می‌شد تا گره ای که از آن صحبت کردیم گشوده شود. به همین خاطر، اکنون که رز به همراه شارون در خودرو می‌نشینند، خودرو روشن می‌شود و آنها می‌توانند بازگردند. و حال آنکه تا پیش از این، خودرو روشن نمی‌شد و حتی وقتی پلیسی که به همراه رز و شارون تصادف کرده و مرده بود، می‌خواست رز را دستبند زده برگرداند، جاده‌ی پشت سر را – گو اینکه بریده شده باشد – منتهی به پرتگاهی ژرف دیده بودند. کنایه از اینکه تا آن گره روانی ای که برای گشودن آن فراخوانده شده بودند باز نشود، بازگشت آنان ناممکن است. چون اگرچه آمدن آنها به این وادی تا حدود زیادی اختیاری بوده است، اما وقتی آمدند و درگیر نظمی جدید شدند، دیگر نمی‌توانند بدون انجام آنچه از آنان انتظار می‌رود بازگردند. پرتگاه ژرف، تجسم مادی آن احساس وظیفه‌ی درونی ست که خواب آرام را از شارون ربوده و رز را هم بی‌قرار کرده بود. انسان ها به هر حال نسبت به همنوعانشان احساس مسئولیت می کنند، و این احساس مسئولیت گاه در آنان که خودخواه ترند و کمتر نسبت به نداهای درونی شان شنوا به نظر می‌رسند موثرتر عمل می‌کند. رز، همان طور که آن پلیس زن بزرگراه اشاره می‌کند، یکی از ساکنان آن شهرهای بزرگ است که هر وقت از شهرشان خارج می‌شوند مشکلات روانی شان را هم با خود به همراه می‌آورند. پس متعارفاً انتظاری از یک شهروند پرمشغله‌ی کلان شهر نمی‌رود که با چیزی جز گرفتاری های شخصی مقتضی زندگی در چنین شهرهایی درگیر باشد، اما این بار دقیقآ چنین کسی ست که شکار نداهای مرموز روحی سرگردان در شهرکی سوخته می‌شود که سی سال قبل ماجرایی دردناک را تجربه کرده، اما هنوز از سر نگذرانده است

با این حال بازگشت به منزل، بالطبع نمی‌تواند به مفهوم زنده شدن آنها باشد. رز و شارون تنها حضوری برزخی در منزل خواهند داشت و شوهر رز، در حالی که روی کاناپه‌ی منزل خوابیده است، در رویای صادقه ای این بازگشت را می بیند: آنها مرده اند، و حضور جسمانی شان دیگر قابل اعاده نیست

مسلماً برای ما باید جالب باشد تا ببینیم دیدگاه هایی که به لحاظ فلسفی و شناخت‌شناسی درست در تقابل با دیدگاه های متافیزیکی و با طرد آنها شکل گرفته اند، در مورد این قبیل باورها که شالوده‌ی چنین داستان هایی هستند، چه می‌‌گویند. ارنست کاسیرر، فیلسوف آلمانی، که اسطوره‌شناسی خاص خود را تدوین کرده است، به عنوان یک نوکانتی از فلسفه ای دفاع می‌کند که حاصل نقد و طرد متافیزیک سنتی ست. وی در جلد دوم فلسفه‌ی صورت های سمبولیک، با عنوان فرعی اندیشه‌ی اسطوره ای، سعی می‌کند ساختار باورهای اسطوره ای- دینی را در مقایسه با ساختار اندیشه‌ی علمی نشان دهد. یعنی این باورها را نه در بستری متافیزیکی، آنچنان که تاکنون لحاظ می‌شده اند، بلکه صرفآ از حیث شناخت‌شناسی بررسی کند. بر اساس دیدگاه وی، باید گفت که اینجا آنچه رخ داده است، مطابق معمول رویه‌ی نگرش اسطوره ای، نسبت دادن جوهریت به آن اموری ست که می‌بایست صرفآ کارکردی در نظر گرفته شوند: پدیده ها و حالات روانشناختی مانند انتقام یا کینه توزی، به جای آنکه کارکردهای روان قلمداد شوند، جوهرهای مستقل و ذی شعور تلقی شده و همچون انسان تشخص پیدا کرده اند. به لحاظ زبانی، این به معنای واقعی گرفتن دلالت های ملموس و مادی تعابیر زبانی مثل استعاره و مجاز است که خود ناشی از ناتوانی انسان بدوی در درک جنبه های سمبولیک زبان است. امروزه اگر یک روانشناس از "جهان پدیده های روانی" سخن بگوید، سخن اش هیچ دلالت هستی‌شناختی ندارد، چون برای او، این ترکیب صرفآ یک ترکیب استعاری ست، یعنی جهان نه در معنای واقعی، بلکه در معنای استعاری اش به کار رفته است. وقتی می‌گوییم قلب فلان کس از کینه سرشار شد یا وجودش از حس انتقام جویی آبستن گردید، به هیچ وجه کینه یا انتقام را موجوداتی همردیف اشیاء فیزیکی و یا شبه انسانی – اعم از اینکه بشری باشند یا مافوق بشری – قلمداد نکرده ایم، بلکه با وقوف به ماهیت سمبولیک تعابیر زبانی سخن گفته ایم. اما به زعم کاسیرر، این وقوف به حد کافی در انسان بدوی وجود نداشته است. لاجرم باورهای اسطوره ای، وقتی نه به عنوان یک صورت سمبولیک، بلکه آنچنان که در تاریخ اسطوره و دین معمول بوده است، حاوی دلالت های هستی‌شناختی و متافیزیکی پنداشته شوند، زاییده‌ی نقصی در پیکره‌ی شناخت اند، به عبارت ساده تر، سوء فهمی رخ داده است.5

بازخوانی باورهای اسطوره ای- دینی از دیدگاهی کاملآ غیرمتافیزیکی، یعنی کاری که کاسیرر کرده است، برای ما جالب، و حتی اجتناب ناپذیر است. با این حال هنوز هستند کسانی که فرضیه‌ی صحت باورهای اسطوره ای را به همان شکل که ادراک می‌شده اند مطرح می‌کنند. بدون شک یونگ از زمره‌ی چنین کسانی ست. در بحث فعلی، یعنی تداوم حیات پس از مرگ، یونگ امکان چنین امری را با طرح فرض تداوم حیات روانی پس از جدایی از جسم مطرح می کند. البته تحت این شرایط معلوم نخواهد بود که روان پس از مرگ جسمانی چه تحولی را از سر می‌گذراند، اما یونگ این احتمال عجیب را در نظر می‌گیرد که پاره های روان هر کدام بتوانند به صورت اجزاء مستقل و ذی شعوری عمل کنند، چرا که در مشاهدات بالینی دیده است که چگونه آن دسته از بیماران روانی که مبتلاء به گره (عقده) های شدید بوده اند، به پاره های گسیخته‌ی روان خود شخصیت می‌داده اند! وی می‌نویسد: « در این خصوص که چیزی از ما برای ابدیت محفوظ می‌ماند دلیلی واقعی نداریم. حداکثر می‌توانیم بگوییم که بعد از مرگ جسمانی چیزی از روان ما ادامه می‌یابد، و نیز نمی‌دانیم که آیا چیزی که به موجودیت ادامه می‌دهد از خودش آگاه است یا نه. اگر نیازی به پرداختن عقیده ای در باب این مسآله احساس کنیم شاید بتوانیم آنچه را که از پدیده های گسستگی روانی آموخته ایم در نظر گیریم. در بیشتر مواردی که یک عقده‌ی تفکیک شده خود را متجلی می‌کند، این کار در قالب یک شخصیت انجام می‌گیرد، چنانکه گویی عقده، دارای خودآگاهی ست. بدین سبب است که نداهایی که دیوانگان می‌شنوند شخصیت دارند. من مدت ها پیش، هنگامی که پایان‌نامه‌ی دکترای خود را می‌نوشتم با این پدیده‌ی عقده‌های صاحب شخصیت سرو کار داشتم.»6






-----------------------------------------------------------------------------

شماره‌ی یک: شیخ ابوسعید ابوالخیر اینان را "دوستان خدایی" می نامد که: «... یکدیگر را به بوی شناسند چون اسبان. اگر یکی به مشرق بود و دیگر به مغرب، انس و تسلی به سخن یکدیگر یابند و اگر یکی در قرن اول افتد و دیگر در قرن پنجم، این آخر را فایده و تسلی جز به سخن اول نباشد... » رجوع کنید به اسرار التوحید، نشر آگه، تصحیح دکتر شفیعی کدکنی، چاپ چهارم، صفحه‌ی 304
شماره‌ی دو: می نویسد: « در شرایط فعلی بشریت این- جهانی، کاملآ آشکار است که بخش بزرگی از مردم قادر نیستند از شرایط فردی عبور کنند، چه در زمان حیاتشان و چه پس از ترک این جهان در اثر مرگ جسمانی، که مرگ جسمانی به خودی خود هیچ تغییری در سطح معنوی ای که آنها از آن در لحظه‌‌ی وقوع مرگ برخوردارند، ایجاد نمی‌کند.» آنگاه در زیرنویس در توضیح آنچه گفته است می‌افزاید که برخی مردم به غلط می‌اندیشند که صرف مردن می‌تواند کیفیاتی عقلی یا روحانی به آنها ببخشد که ضمن حیات هرگز برایشان حاصل نشده است. رجوع کنید به




Rene Guenon, Initiation and Spiritual Realization, Sophia Perennis, p.45- 46
شماره‌ی سه: لطفآ توجه کنید که ما در این جمله در واقع در مقام تعریف اصطلاح هستیم. واژه‌ی "روان" چون امروزه معنای خاصی دارد که علم مدرن روانشناسی به آن بخشیده است، کاربردش در این متن می تواند گمراه کننده باشد. پدیده هایی که متصف به صفت "روانی" می شوند متعارفآ آن پدیده هایی هستند که روانشناس آنها را مطالعه می‌کند و در نتیجه مثلآ افسردگی نیز یک پدیده‌ی روانی خوانده می‌شود، و حال آنکه واضح است افسردگی نه شکل دارد و نه رنگ! برحسب اصطلاحاتی که ما اینجا به تبعیت از گنون به کار می بریم حالاتی مثل افسردگی، خشم، کینه و ... حالات روحی قلمداد می‌شوند و این حالات به منزله‌ی موجودات هستی دار، در مرتبه‌ی کلی قرار می گیرند که مرتبه ای فوق همه‌ی مراتب فردی ست. بنابراین، عالم ارواح، همان عالم عقول است، که ساکنان آن نه شکلی دارند و نه هیچ یک از خصوصیات دیگر ماده را. شایان ذکر است که سهروردی به تبعیت از سنت های معنوی از جمله سنت فرزانگان خسروانی ایران باستان، در مورد این عالم به نحو اخص از رمز "نور" استفاده می‌کند. چون نور تنها پدیده‌ی آشنایی ست که ظاهرآ نه مادیت دارد و نه هیچ شکلی
شماره‌ی چهار: خاطرات، رویاها، اندیشه ها، کارل گوستاو یونگ، انتشارات آستان قدس رضوی، برگردان پروین فرامرزی، چاپ سوم، صفحه‌ی 329
شماره‌ی پنج: برای مطالعه‌ی تحلیل کاسیرر از باورهای اسطوره ای به اندیشه‌ی اسطوره ای (کتاب فوق الذکر) و همچنین کتاب زبان و اسطوره به ویژه فصل "استعاره" مراجعه کنید. برای توضیح بیشتر نظر کاسیرر در این مورد اضافه می‌کنیم که وی در مورد خصلت تفکر انتقادی و علمی – که وی آن را از برخی جهات مقابل اندیشه‌ی اسطوره ای می‌داند – می‌نویسد: « خاصیت یا کیفیت ویژهء یک جسم ] در این نوع تفکر [، دیگر نوعی جوهر مادی نیست، بلکه چیزی ست کاملآ حادث که بر اثر تحلیل علی به مجموعه ای از روابط و نسبت ها تجزیه می شود. و از این موضوع می توان به طور معکوس این نتیجه را گرفت که تا زمانی که این شکل از تحلیل منطقی رشد نکرده باشد، "شیء" و "خاصیت" نمی توانند کاملآ از یکدیگر متمایز شوند و به همین سبب قلمرو مقوله ای این دو مفهوم در هم تداخل می کنند و در هم می آمیزند.» رجوع کنید به: فلسفهء صورت های سمبولیک، ارنست کاسیرر، جلد دوم، اندیشهء اسطوره ای، ترجمهء یدالله موقن، نشر هرمس، چاپ اول، صفحهء 131
اندیشه‌ی اسطوره ای در واقع آن مرحله ای از آگاهی ست که هنوز این شکل از تحلیل منطقی در آن به حد کافی رشد نکرده است و به همین جهت ما در آن شاهد آمیزش مقولاتی هستیم که در تفکر بهره مند از تحلیل منطقی، کاملآ از هم مجزا هستند، مثل مقولات، شیء و صفت شیء. در مورد صفات یا خصوصیات یک شیء تنها می‌توان از کارکرد یا نقش آنها سخن گفت، و هرگونه تلقی از آنان به مثابه‌ی جواهری مستقل نادرست است. این در حالی ست که « ... در تفکر اسطوره ای یا تفاوت ها نفی می شوند یا به منزلهء جوهرهای متشخص وضع و مستقر می گردند. هدف تفکر علمی رسیدن به وحدت فونکسیونل/ کارکردی آگاهی ست... در شیوهء تفکر اسطوره ای فقط هم- جوهری اشیاء وجود دارد و چنانچه تفاوتی در میان امور یا اشیاء دیده شود این تفاوت، مقام یک جوهر جداگانه را پیدا می کند. این شیوهء تفکر با آن نوع وحدتی بیگانه ست که اشیاء یا امور مختلف را یگانه می نماید یعنی ترکیب صرفآ عقلانی در آگاهی ایجاد می کند و شکل خاص منطقی این ترکیب یعنی "وحدت فراباشی/ استعلایی ادراک" را به وجود می آورد.» (همان، صفحه‌ی 260)
شماره‌ی شش: خاطرات، رویاها، اندیشه ها، همان، صفحه‌ی 330
----------------------------------------




متأسفانه این یادداشت همزمان شد با مصیبت دوستی که زخم خورده از فوت نابهنگام یک رفیق این روزها تنها به مرگ و آنچه احیانآ پس از آن در پی می آید می اندیشید. واقعیت آن است که ملاحظاتی از این دست که در یادداشت بالا آمده است وقتی با "مرگ" و حیثیت سهمناک محتومش رو در رو شده ایم، در نظرمان "از لونی دیگر" می آید. چون آنچه در این خصوص معمولا ما را جلب می کند نه صرفآ علایق نظری ست، بلکه نگرانی از سرنوشتی ست که برای همه ی ما آمدنی ست

امیدوارم این ملاحظات مایه ی تسلایی باشد برای اذهانی که سایه ی مرگ را رویت کردند


Labels: