ذات گرگ، ذات انسان


نفی ذات گرایی را می توان یکی از گرایش های فکری و فرهنگی دوران معاصر تلقی کرد. در فمنیسم، به ویژه فمنیسم پست مدرن، زنانگی و مردانگی را به عنوان دو ذات یا طبیعت از پیش مشخص انکار می کنند. زنانگی و مردانگی، علیرغم اینکه تا به این حد مسلم، و ازلی و ابدی به نظر می رسند، اما می توان از تاریخ پیدایش آنها در اثر ارزش گذاری های فرهنگی و تربیتی سخن گفت. نویسندگان پست مدرن غالبآ تمایل دارند با نشان دادن تاریخیت پدیده ها، ذاتی دانستن آنها را انکار کنند. از زمان افلاطون تا هگل فلسفه به سمت توجه بیشتر به تاریخ پیش رفته است. ایده آلیست های آلمان تاریخ گرا بوده اند. صرفنظر از هگل، در توصیف فلسفه شلینگ نیز گفته شده است که او دائما امر تاریخی را به امر طبیعی و امر طبیعی را به امر تاریخی تحویل می کرده است تا شاید پویا بودن مرز بین امر مثالی و امر واقعی را نشان دهد. هوسرل در میان متفکران معاصر سعی کرد جایگاه امر مثالی را اعاده کند. اما یکی از انتقادات دریدا به او دقیقآ در همین نکته است: اگر امر مثالی، همان امکان بازگشت مکرر باشد، (چنانکه هوسرل می گفت) مرز بین امر واقعی، و امر مثالی یا امر زمانمند و امر بی زمان، محو و مخدوش می شود

اما آنچه اینجا می خواهم در موردش صحبت کنم "ذات انسان" است. آیا چیزی به عنوان ذات یا ماهیت یا طبیعت انسانی وجود دارد؟ یا انسانیت خود پدیده ای فرهنگی ست که تاریخیت دارد؟ آنچه مسجل است این است که انسان، پیکر یا به عبارتی فیزیولوژی متفاوتی از دیگر جانداران دارد. اما علم تاریخ طبیعی نشان می دهد که فیزیولوژی انسان نیز در طول تاریخ تغییر کرده است: خصوصیات فیزیکی ما حاصل تغییر و تحول تاریخی ست. به علاوه، بدون شک ما از حیث خصوصیات فیزیکی بیشتر به حیوانات "شبیه" هستیم تا آنکه از آنها متفاوت باشیم. شناخت شناسی سنتی از زمان ارسطو، انسان را در بهره مندی از نفس نباتی و حیوانی با جانداران دیگر مشترک می دانست. با این حال مسلم می گرفت که انسان ذاتآ می بایست از دیگر جانداران متفاوت باشد، در نتیجه برای او یک ذات انسانی فرض می کرد که عقل – یا اگر ترجمه تقریبآ نادرست مترجمین مسلمان را از لوگوس بپذیریم، نطق – فصل آن بود، بنابراین به چیزی زیر عنوان "نفس عاقله" قائل می شدند

علم زیست شناسی امروز که مسلمآ در ابزارهای مشاهده بسیار پیشرفته تر از زمان ارسطوست، این نفس عاقله را نیافته است، مگر آنکه بخواهیم پیچیدگی بیشتر اندام های مغزی و عصبی را مصداق آن بدانیم، ولی حتی در این صورت هم، همین علم زیست شناسی نشان می دهد که مغز بشر همیشه به این پیچیدگی نبوده است. می توان نشان داد که همین مغز پیچیده، حاصل تکامل یافتن – گاه صرفآ کمی – اندام بدیل خود در جانور فرودست، مثلآ میمون است. بنابراین ناچاریم این نفس عاقله را که به منزله ی ذاتی پیشینی قرار بود مبنای توضیح واقعیت وجود انسان باشد، خود برآمده از افت و خیزهای زیست شناختی و به هر حال زمانمند همین واقعیت بدانیم. اینجا ما محقیم که همچون دریدا بپرسیم پس کجاست آن مرز مشخص میان امر مثالی و واقعی؟ ذاتی و تاریخی؟

باید این نکته را خاطر نشان کنم که در فلسفه و حکمت سنتی، همه هوادار ذاتی بودن انسانیت نبوده اند! دست کم ابن عربی را از عرفای مسلمان می شناسیم که به جد اصرار داشت انسان ماهیت ثابتی ندارد. مابین ظاهر و باطن انسان و ظاهر و باطن خدا تناظری معکوس برقرار است: باطن خداوند ثابت اما باطن انسان متغیر است، همان طور که ظاهر خداوند (جلوه های او) متغیر اما ظاهر انسان ثابت است. در واقع، تا آنجا که به آگاهی اسطوره ای- دینی مرتبط است، می توان نشان داد که وقوف به ماهیت متغیر موجودی که انسان می نامیم، مسبوق به سابقه است. باور به مسخ یا استحاله ی موجودات از جمله انسان، از زمره ی درونمایه های بسیار شایع داستان ها و باورهای اسطوره ای و دینی ست. به همین خاطر است که وقتی جک نیکلسون در فیلم گرگ، از تبیینات علم پزشکی در مورد مشکل خود ناامید می شود و به پیش یک پیرمرد از دنیا بریده می رود تا تبیینی قانع کننده تر پیدا کند، این جمله را می شنود که: زندگی رازآمیز است! آن مرد خیلی ساده به او گفت که تو داری مبدل به گرگ می شوی، اینکه انسان، تنها چند هزار سال است که از جنگل بیرون آمده است، و اینکه شاید تو به یک شمن نیاز داشته باشی و نه یک پزشک! پیرمرد از دیدگاه اسطوره ای انسان کهن به مسآله ی او نگاه می کرد، از حکمتی سخن می گفت که یونگ آن را در مقاله ی "انسان کهن"، دانش جنگل نام نهاده بود

داستان فیلم پیچیدگی خاصی ندارد اگر چه مثل هر داستان خوبی نمونه وار است: مدیر نسبتآ بلندپایه ی یک شرکت، شب هنگام که در جاده ای تاریک در حال رانندگی بود، گرگی را زیر می گیرد. او پیاده می شود تا بلکه لاشه ی گرگ را به کنار جاده بکشاند، اما گرگ که زنده بود ناغافل به او می پرد و دست او را گاز می گیرد. او سریعآ به پزشک مراجعه می کند اما تمهیدات پزشکی مانع از این نمی شود که او گوش هایی تیزتر، شامه ای قوی تر و در یک کلام غریزه ای خالص تر پیدا نکند: متوجه می شود که هر صدای ولو دوری را می تواند بشنود، هر بویی را تشخیص می دهد. همین تیزی باعث شد که دریابد همکار جوانش در شرکت با کنار زدن او توانسته است ارتقاء پیدا کرده و حتی با زنش رابطه ی نامشروع برقرار کند. همین طور که جای گازگرفتگی آن شب مرموز مهتابی ملتهب تر می شد و موهای بیشتری درمی آورد، عزم او برای انتقام گرفتن از همکار جوان و زن خائنش بیشتر می شد

او توانست با دختر رییس شرکت ارتباط برقرار کند و جایگاه سابقش را به دست آورد. بنابراین بلافاصله همکار جوان و همسرش را – که کارمند همان شرکت بود – اخراج کرد. خبر این تصمیم را خیلی زود و قاطع به همکار جوانش در دستشویی گفت و به روی کفش او ادرار کرد. در پاسخ به اینکه چه کار می کند، جواب داد که دارد قلمروش را مشخص می کند! یعنی همان کاری که حیوانات برای تعیین محدوده ی خود در جنگل می کنند: آنها با ادرار کردن در مرزهای قلمرو خود به رقیبان شان می فهمانند که اینجا حضور دارند. به عبارت دیگر، اگر وارد قلمرو من شوی برایت هیچ ارزشی قائل نمی شوم (: به رویت می شاشم!) محترم ترین و مودب ترین آدمی را که دور و بر خود سراغ دارید در نظر آورید؟ آیا اگر به قلمرو شخصی او نزدیک شوید به همین اندازه بی ادب و بی لگام نمی شود؟

کاسیرر در پژوهش های خود در باب تفکر دینی و اسطوره ای، به این نکته اشاره می کند که وجود مرحله ی ابتدایی توتم پرستی در تقریبآ همه ی فرهنگ ها، نشان می دهد که بشر خیلی دیر قادر شد میان خود به عنوان یک نوع، با دیگر جانداران به عنوان انواع دیگر، تمایز بگذارد. بشر زمانی تبار خود را به حیوانات یا گیاهان محل زیست خود می رساند. حیوان یا گیاهی که تبار یا توتم او بود، در حکم خود اصیل یا آرمانی او هم بود. یعنی آنچه که بعدها خدا نامیده شد. توتم، در شکل اصیل خود، آن چیزی نیست که انسان بدوی به آن تشبه می کند، بلکه وی اصولآ میان خود و آن جانور توتم، اینهمانی می یابد. در واقع برای انسان بدوی هیچ باوری از این عجیب تر و بدعت آمیزتر نیست که به او بگویند که با حیوانات تفاوت دارد! احساس اینهمانی میان بدوی و توتم برای او آنچنان بدیهی و محکم است که باید گفت چنین حرفی در حکم کفرگویی و انکار مسلمات است. همان طور که امروزه گفتن اینکه تمایز میان مردانگی و زنانگی حاصل تحولات و تطورات فرهنگی ست، برای عده ای شگفت آور و در حکم زیر سوال بردن مسلمات است

این مرحله ی ابتدایی شناخت که هنوز ذهن تمایز انواع را نمی شناسد، مقتضی رفتار ویژه ای نیز از سوی انسان هست. جیمز فریزر در شاخه ی زرین، فصلی به نام روح خارجی دارد. وی در این فصل به باورهایی توتمی میان قبایل بدوی اشاره می کند. به عنوان مثال، از قبیله ای در استرالیا نام می برد که توتم شان یک پرنده بود. آنها نام آن پرنده را در مراسم آیینی شان تکرار می کردند تا روح آن پرنده در آنها حلول کند و خلق و خوی همان پرنده را کسب کنند! عجیب نیست که اندیشه های آرمانی اخلاق، تنها پس از آن اشاعه یافتند که انسان میان خود و جانداران دیگر تفاوت اصیلی قائل شد. از لحاظ تاریخی، رابطه ای برهمکنشی میان گرایش های اخلاقی در بشر و طرح ایده ی انسان به مثابه ی نوع برتر وجود دارد که تا امروز نیز کمابیش برقرار است

درست در همین مرحله ی بروز اندیشه های اخلاقی ست که خداوند به منزله ی موجودی دارنده ی همه ی صفات حسنه معرفی می شود و عارفان و صوفیان در خلوت خود نام های او را تکرار می کنند تا با تجلی نورانیت اسامی مقدس او، هر چه بیشتر به او متصف شوند و به تعبیر ابن عربی مظهر او یا کلمه ی او گردند. اگرچه از دوره ی تلاش برای کسب روحانیت حیوانات، گیاهان و اشیاء، تا تلاش برای کسب روحانیت اسامی مقدس خدا، راه درازی طی شده است، اما انسان همواره پس روی هایی نیز داشته و دارد. تمامی رفتارهای اخلاق گریز را می توان مصداق این ارتجاع فرهنگی دانست. این پسرفت اخلاقی گاهی همراه با زائل شدن دستاوردهای شناختی (که یک پایه ی این پیشرفت ها بوده اند) نیز هست. کاسیرر به مشاهدات بالینی پل شیلدر اشاره می کند که بیمارانش به عنوان نوعی تجربه ی ادراکی، اصرار می کردند که اسب ها و فیل ها نیز درست مثل انسان ها باهوش اند و قادر به تکلم! بنابراین هلن، این بیمار شیلدر، هرگز نمی توانست با ارسطو موافق باشد: چون چه لوگوس را نطق ترجمه کنیم چه عقل، به این ترتیب نفس حائز لوگوس، فصل نوع بشر نیست! ظاهرآ ابن سینا نیز بیماری داشته که خود را گاو می پنداشته است

گاز گرفتن را در فیلم گرگ می توان نمادین محسوب کرد. همان طور که باید تغییرات فیزیولوژیک را در جهت تبدیل به گرگ، نمادین گرفت. نیکلسون، در واقع در جاده گاز گرفته نشد، بلکه آن زمان گاز گرفته شد که فهمید یکی از همکارانش در شرکت به او خیانت کرده است. او زمانی که این همکار را در منزلش با زن خود غافلگیر کرد، دست او را گاز نگرفت، بلکه زمانی که موفق شد از طریق روی هم ریختن با دختر رییس شرکت، وی را از شرکت اخراج کند. البته نمادین فقط به این معنا که این گاز گرفتن ها و تغییرات فیزیولوژیک ملموس، این قدر سریع و بارز اتفاق نمی افتند. وگرنه کلمه ی "نمادین" را در اینجا نباید در مقابل "واقعی" دانست. چون داستان فیلم هیچ از واقع بینی و واقع گرایی کم نگذاشته است

دقیقآ به همین خاطر، وقتی آن پیرمرد فرهیخته از او خواست که در قبال طلسمی که به او هدیه داده است دستش را گاز بگیرد تا وی نیز به گرگ تبدیل شود، شوخی نمی کرد! چون این عمل نمادین گاز گرفتن، به هیچ وجه به معنای یک عمل غیر واقعی و بی تآثیر نیست. طلسمی هم که برای جلوگیری از فرایند تبدیل شدن به گرگ به نیلکسون داد و توصیه کرد که همیشه به گردنش بیاویزد، به همین ترتیب تآثیر داشت. نیکلسون گمان برد این پیرمرد باید دیوانه باشد، چون شیئی که نهایتا معنای نمادین دارد، چگونه می تواند از گرگ شدن او جلوگیری کند. این حمایل، به عنوان شیئی دست ساز بشر در واقع نماد انسان و دخالت فرهنگی او در طبیعت حتی بی جان (یک تکه سنگ) بود. اما کارکرد یک ذکر یا عامل یادآوری کننده را داشت: آن حمایل در گردن او می توانست به گاه طغیان غرایز به او یادآوری کند که یک انسان است و با گرگ های دیگر که پیرامون او هستند، فرق دارد. یادآوری می کرد که انسان می تواند بر طبیعت که غرایز درونی بی واسطه ترین ظهورش هستند، موثر واقع شود و آنها را شکل دهد. آن حمایل، نوعی ذکر بود و از همان طریق که ذکر اسم یک پرنده ی توتم یا ذکر نام های مقدس خدا می توانند موجب استحاله شوند، می توانست موجب استحاله باشد

Labels: ,