ممل آمریکایی


از همان روزهای اول قبولی در ارشد فلسفه، با اینکه از دانشگاه و استادان گروهمان راضی بودم، با این حال یکی از مشغولیات ذهنی ام این بود که دکتری را در کدام دانشگاه کدام مملکت فرنگی باید خوانم. برای توجیه این خواست دلایل زیادی ردیف می کردم: در ایران تحصیل دانشگاهی در علوم انسانی فقط در مقطع فوق ارزش دارد، به یک زبان اروپایی مسلط می شوم، یک جامعه و یک فرهنگ دیگر را می بینم، امکان معاشرت با نخبه گان غرب را پیدا می کنم و... اما در هیچ کدام از این حالات تصور نمی کردم که رفتن من به غرب بدون بازگشت باشد. هیچ موقع چنین تصمیمی را حتی در خیالم پرورش ندادم. مطمئن بودم که اگر قرار است کاری را صورت دهم – چه کار علمی و فرهنگی چه هر نوع کار دیگری مثل فعالیت های اجتماعی و سیاسی – این باید در کشور خودم باشد. منطقی ست! من چه کاری باید برای مردم آمریکا یا کانادا انجام دهم؟ اصلآ چه کار انجام نشده ای آنجا هست که لازم باشد من پی گیر انجامش بشوم؟ برای من که بدون آرمان نمی توانم زندگی کنم، زمین ایران مناسب تر است، و من به اینجا تعلق فرهنگی و عاطفی دارم. با همه ی بدی هایش

چند ماهی هست که اصلآ برای رفتن دچار تردیدهای جدی شده ام. رشته ی مورد علاقه ی من رشته ایست که موفقیت در آن به حداقلی از تمکن مالی و در نتیجه خاطر آسوده، محیط بی سر و صدایی برای مطالعه که در اختیار خود آدم باشد، و کتاب در دسترس، نیاز دارد. از بین اینها، وضعیت مالی خوب و خاطر آسوده را در صورت رفتن به غرب از دست خواهم داد. طبق پرس و جویی که من کرده ام بدون بورسیه شدن هزینه ی زندگی در کانادا و آمریکا خیلی زیاد است و با بورسیه هم پول مختصری درمی آید که در ازاء دادن وقت ارزشمند شخصی به استادها به دست می آید. یعنی وقتی که اینجا صرف مطالعه روی موضوعات مورد علاقه ام می کنم، باید صرف انجام خرده کارهای دیگران بکنم. محیط ساکت و تحت اختیار آنجا هم هست ولی نه آنقدر "تحت اختیار" که اینجا دارم! منابع کتابخانه ای برای پژوهش آنجا خیلی بهتر است، ولی من هر کتابی را که بخواهم می توانم از اینجا هم سفارش دهم و برایم می آید

و اما یک نکته ی خیلی مهم تر: علیرغم علاقه ی زیادی که به فلسفه و مطالعه به طور کلی دارم، آدمی نیستم که بتوانم محدود باشم به یک رشته و در آینده هم فقط – در بهترین حالت – استاد دانشگاه باشم، من به خصوص از لحاظ روحی به یک کار عملی تر مثل همین مهندسی عمران – مدرک کارشناسی ام – نیاز دارم. چیزی که مشخص است من در مدت چهار یا پنج سالی که برای تحصیل در مملکت فرنگ خواهم بود، با ویزای دانشجویی اجازه ی کار در خارج از دانشگاه را نخواهم داشت. در نتیجه نمی توانم همزمان در عمران هم کار کنم. و موقع برگشت هم تازه باید سر پیری بروم در شرکت های مهندسی تا کار یاد بگیرم! اما اگر دکتری را اینجا بخوانم، امکان کار همزمان هم هست. این نکته ایست که اخیرآ به آن فکر می کرده ام. پدرم هم زیاد راضی نیست من خارج بروم. من را تشویق می کند که دکتری را همین جا بخوانم و برای استادی در همین دانشگاه زمینه چینی کنم. به عینه دیده ام که برای استخدام حفظ رابطه ی دوستانه و علمی با استادها، بهترین کار است. پدر به من پیشنهاد رشوه هم داده است: « سال دیگه می خوام برات یه ماشین بخرم، وایسا کجا می خوای بری؟

مسلمآ بخشی از مسائلی که در بالا مطرح کردم، مسائل شخصی من هست. اما فقط بخشی... واقعیت این است که فکر مهاجرت – چه به صورت موقت چه به خصوص دائمی – تبدیل به مرض همه گیر ما ایرانی ها شده است. این مرض ملتی ست کهن که سر پیچ تاریخ، میان ماندن و رفتن، گذشته و آینده گرفتار می شود. می توان مفصل در مورد علل این مرض و عوارض جانبی اش صحبت کرد. یکی از همکلاسی های ما دکتر دندان پزشکی ست که موقع کشیدن دندان خلایق گویا با پرسش های فلسفی مواجه شده و تغییر رشته داده است! از بین همدوره ای های ما از همه جدی تر برای رفتن اوست. یک بار که دیدم ماهواره فیلم ممل آمریکایی را می دهد به او اس ام اس زدم گفتم: دکتر! ببین بهروز وثوق آخر فیلم به این نتیجه رسید که حرف های حسن پپه (بر وزن همه) همه اش دروغه! بشین ببین فیلمو خوبه برات

ممل آمریکایی، با همه ی جنبه های عامه پسندش، یک فیلم مضمون دارست. برای من وقتی این فیلم را دیدم این نکته جالب بود که مهاجرت خانواده های متمول و حتی طبقه متوسط، قبل از انقلاب هم یک مسئله بوده تا جایی که نظر فیلم سازان و ترانه سراها را هم به عنوان یک درونمایه ی هنری متوجه خود کرده است. بنابراین این روند را جمهوری اسلامی ایجاد نکرده است، اگرچه احتمالآ تسریع و تشدید کرده است. بهروز وثوقی در نقش ممل است که به خاطر تصمیم قاطع اش به مهاجرت به آمریکا، بین در و همسایه مشهور شده به ممل آمریکایی! مشکل او اینجاست که خانواده ی فقیری دارد که نمی توانند از او پشتیبانی مالی کنند. در نتیجه او با زرنگی و استفاده از جذابیت ظاهریش دل یک بیوه ی پول دار (نادره) را می برد تا با کمک او به آمریکا مهاجرت کند. یعنی همان جایی که حتی رفیق معتاد و بی عرضه اش، مشهور به حسن پپه، توانسته یک پمپ بنزین راه بیاندازد و کلی پول به جیب بزند. چون آمریکا مملکت فرصت هاست. البته اینها اخباری ست که خود حسن پپه بین دوستانش شایع کرده است. ممل آمریکایی که بگی نگی عاشق دختر خدمتکار آن بیوه ی پول دار شده است (گوگوش) و – به تعبیر صریح و کمابیش بی ادبانه ی خودش – لامپ او را هم روشن کرده است، اتفاقآ می فهمد که حسن پپه نه تنها در آمریکا پمپ بنزین ندارد، بلکه به جرم قاچاق مواد مخدر مدت هاست که توسط پلیس آمریکا به ایران برگردانده شده و در پاسگاه بازداشت است. به این ترتیب کفه ی تردیدهایش به نفع ماندن سنگین می شود

به گمانم فیلم نهایتآ می خواهد بگوید که تعلق اخلاقی و عاطفی به وطن (که اینجا گوگوش نماد مجسم آن است) و عدم امکان مالی برای مهاجرتی موفق، دلایل خوبی برای ماندن هستند. البته این هم مثل خیلی چیزهای دیگر طبقاتی ست. فیلم مثل اغلب فیلم های پیش از انقلاب سویه های سوسیالیستی دارد: آمریکا به درد همان بیوه ی پول داری می خورد که هم امکان مالی دارد، و هم اخلاقآ فاسدتر از آن است که بتواند تعلق خاطری پاک و متعهدانه به چیزی داشته باشد. در خلال گفتگوهای فیلم، از مردی طبقه متوسطی صحبت می شود که توانست مهاجرت کند، اما سرنوشتش مرگی سوگناک(تراژیک) در غربت و تنهایی بود

به این ترتیب در این وضعیت که فعلآ هستم خودم را مثل ممل آمریکایی می بینم که دیگر کم کم دارد به ماندن قانع می شود. البته سوء تفاهم نشود! من لامپ هیچ کس را روشن نکرده ام! تعهد من به ایران تعهدی فرهنگی و عاطفی ست، و کمابیش دل نگرانی های مادی هم در تردیدم نقش بازی می کنند. ایرج جنتی عطایی، ترانه سرای بزرگ ترانه ی فیلم، با مضمون مهاجرت ترانه های متعددی دارد. اسم ترانه ی این فیلم "دریایی" ست که قطعآ همه شما با اجرای گوگوش شنیده اید. قطعه ای در این ترانه ی شیوا هست که جملاتش اول بار با ضمیر اول شخص می آید، اما بار دوم، گو اینکه شاعر می خواهد جنبه های جمعی موضوع مهاجرت را برای ما ایرانی ها یادآوری کند، با ضمیر جمع می آید. من سه بند آخر این ترانه را اینجا می نویسم. قطعه ای که گفتم در بند آخر آمده است


عاشقم مثل مسافر عاشقم! عاشق رسیدن به انتها
عاشق بوی غریبانه ی کوچ، تو سپیده ی غریب جاده ها
من پر از وسوسه های رفتنم! رفتن و رسیدن و تازه شدن
توی یک سپیده ی طوسی سرد، مسخ یک عشق پر آوازه شدن

کمکم کن! کمکم کن! نذار این گم شده از پا دربیاد
کمکم کن! کمکم کن! خرمن رخوت من شعله می خواد
کمکم کن! کمکم کن! من و تو باید به فردا برسیم
چشمه زندونه برامون! ما باید بریم به دریا برسیم

دل ما دریاییه! چشمه زندونمونه
چکه چکه های آب مرثیه خونمونه
تو رگ بودن ما شعر سرخ رفتنه
کمکم کن که دیگه، وقت راهی شدنه

Labels: