دوده های فاجعه بر تپهی خاموش
یونگ هم تا جایی که به باورهای شخصیاش مربوط میشد (و این قبیل باورها را در زندگینامهاش آورده است و نه در نوشته های علمی اش) شدیداً تمایل داشت به نحوی متافیزیکی بیاندیشد و برای روان و پدیده های روانی، شآن هستیشناختی قائل شود. او در فصل در باب زندگی پس از مرگ، در خاطرات، رویاها، اندیشه ها، در مورد احتمال تداوم زندگی بعد از مرگ جسمانی سخن می گوید و چون به عنوان یک دانشمند علوم جدید – که رشد خودشان را مدیون نقد دیدگاه های متافیزیکی در فلسفه هستند – حق ندارد در باب امور متافیزیکی حکم کند، تآکید می کند که آنچه اینجا می نویسد "علمی" نیست، بلکه از جنس اسطوره پردازی ست و یا گمانه زنی هایی در قالب نقل « داستان هایی دلپذیر در باب اشباح وقتی کنار بخاری نشسته ایم و پیپ می کشیم.» او پس از این توضیحات با استناد به تجربیات روانی خودش احتمال تداوم نوعی حیات یا آگاهی را بعد از مرگ مطرح می کند و در مورد کیفیت این حیات می نویسد: « به نظر من محتمل می نماید که در آخرت نیز محدودیت های خاصی وجود داشته باشد، لیکن جان های مردگان فقط به تدریج درمی یابند که حدود و ثغور وضع آزادی در کجاست و جایی در "آنجا" باید تصمیم گیرنده ای وجود داشته باشد، ضرورتی که دنیا را مشروط می کند و هدف آن پایان دادن به وضع پس از مرگ است.»4 او این جملهی آخر را در ارتباط با تناسخ، یعنی بازگشت دوبارهی مردگان به کالبدهای مادی در این دنیا طرح می کند
اینکه یونگ در مورد "حدود و ثغور آزادی" در جهان پس از مرگ حرف می زند، به معنای قاعدهمندی چنین جهانی ست، اگر البته وجود داشته باشد. چنانچه بپذیریم که این جهان ماهیت روانی دارد (یا ماهیت روانی "هم" دارد) می توان در مورد قواعد حاکم بر این دنیا حدس هایی زد. این قواعد میبایست همان قواعد حیات روانی باشند که حتی وقتی زنده هستیم نیز کمابیش آنها را میشناسیم و تحت استیلای آنها زندگی میکنیم. سازندگان تپهی خاموش بر همین مبنا فضای جهان پس از مرگ را حساب شده به تصویر کشیده اند: به همین خاطر است که رز درمییابد که فضای شهرک به صورت "دوره ای" متغیر می شود و این زمانی اتفاق می افتد که صدای آژیر خطر قبل از آن شنیده میشود. گویا تآثیرات روانی شوم آن آتش سوزی بزرگ به صورت یک اندیشهی آزار دهندهی وسواسی – در معنای روانشناختی کلمه – عمل میکند و تا وقتی که به نحوی بر این خاطرهی تلخ غلبه نشود، بازمیگردد. رز و دخترش دقیقآ به همین منظور به این ساحت احضار شده اند؛ به این منظور که گره (عقده) ای که در آگاهی جمعی مردگان ایجاد شده است، برطرف شود. آلسایی که رز می بیند تنها یکی از تجلیات صوری موجودیست که انتقام نامیده میشود. به همین جهت وقتی رز از هویت او میپرسد (از خود برتر او، آنچه او حقیقتآ و ذاتآ هست و نه آنچه مینماید، چون برحسب ظاهر، آشکار است که او آلساست و پرسش از هویت اش وجهی ندارد) پاسخ میشنود که: « من نام های زیادی دارم... اما اکنون وجه شرور آلسا هستم.» یعنی روح منتقمی ست که به کالبد یک موجود جزئی، به "صورت" آلسا درآمده است. اما دقیقآ به این خاطر نمیتواند وارد جمع کلیساییان شود. چون آنها با صورت آلسا آشنا و به آن حساس هستند و در واقع او را سرکوب میکنند. مانع او برای داخل شدن به کلیسا، در فیزیکی کلیسا نیست، (که در واقع هیچ در فیزیکی ای وجود ندارد) بلکه همان سازوکار روانی آشنای "سرکوب" است که کلیساییان از طریق "اعتقاد کور" ی که دارند، اعمالش میکنند و بدین ترتیب برای خود حاشیهی امنی مهیا کرده اند. اما مثل تمامی موارد دیگر که امنیت روانی با سازوکار سرکوب تآمین شده است، این امنیت، امنیتی شکننده و غیر قابل اتکاست
این روح شرور، به عنوان یک روح کلی تر از آن است که محدود به یک کالبد مثالی باشد؛ او میتواند به کالبدهای صوری مختلفی درآید، تنها کافی ست که این کالبدها به دلیلی پذیرای روح انتقام باشند. در اتاقی که از نظر کریستابلا، رهبر کلیساییان، خانهی تاریکی ست، صدای این روح ابتدا از جانب/درون پرستاری شنیده میشد که به رز پشت کرده بود. این همان پرستاری بود که وقتی در قید حیات بود، با دیدن پیکر نیم سوختهی آلسا در بیمارستان روحیهی انتقام جویی مییابد و به دیگران منتقل می کند. آنگاه انتقام از کالبد پرستار خارج میشود و به صورت آلسا درمیآید تا رودررو با رز صحبت کند. احتمالآ به این دلیل که آلسا شبیه شارون است و به این ترتیب راحت تر میتواند بر رز تآثیر بگذارد و به کالبدش وارد شود. رز، از آنجا که دانسته است اکنون کریستابلا به دنبال دستگیری و سوزاندن شارون، دخترش است، روح انتقام را در صورت آلسا به درون خود میپذیرد و به این ترتیب رهسپار کلیسا میشود
رز و شارون، درگیر شده در ماجرایی که جدا از نظم متعارف عالم زندگان جریان داشت، سرانجام موفق میشوند از طریق مجازات کلیساییان متعصب، غائله را خاتمه دهند. کلیساییان پس از مرگ شان با این اندیشه که آتش سوزی رخ داده، همان رستاخیز موعود بوده است، بر درستی قساوت شان اصرار کرده و از عذاب وجدان خود گریخته بودند. ورود آلسا به کلیسا در حکم "دیدن" این حقیقت بود که آنچه آنها در پوشش باورهای دینی انجام داده بودند جز به گشودن زمینه ای برای تجلی اسم "منتقم" خداوند از طریق دامن زدن به حس کینه جویی میان مردم، منجر نشده است. مسلمآ جلال و جبروت این اسم، همچون آتش سوزان و سیم های خارداری که از میان کالبدهایشان عبور می کند، میبایست توسط آنان تجربه میشد تا گره ای که از آن صحبت کردیم گشوده شود. به همین خاطر، اکنون که رز به همراه شارون در خودرو مینشینند، خودرو روشن میشود و آنها میتوانند بازگردند. و حال آنکه تا پیش از این، خودرو روشن نمیشد و حتی وقتی پلیسی که به همراه رز و شارون تصادف کرده و مرده بود، میخواست رز را دستبند زده برگرداند، جادهی پشت سر را – گو اینکه بریده شده باشد – منتهی به پرتگاهی ژرف دیده بودند. کنایه از اینکه تا آن گره روانی ای که برای گشودن آن فراخوانده شده بودند باز نشود، بازگشت آنان ناممکن است. چون اگرچه آمدن آنها به این وادی تا حدود زیادی اختیاری بوده است، اما وقتی آمدند و درگیر نظمی جدید شدند، دیگر نمیتوانند بدون انجام آنچه از آنان انتظار میرود بازگردند. پرتگاه ژرف، تجسم مادی آن احساس وظیفهی درونی ست که خواب آرام را از شارون ربوده و رز را هم بیقرار کرده بود. انسان ها به هر حال نسبت به همنوعانشان احساس مسئولیت می کنند، و این احساس مسئولیت گاه در آنان که خودخواه ترند و کمتر نسبت به نداهای درونی شان شنوا به نظر میرسند موثرتر عمل میکند. رز، همان طور که آن پلیس زن بزرگراه اشاره میکند، یکی از ساکنان آن شهرهای بزرگ است که هر وقت از شهرشان خارج میشوند مشکلات روانی شان را هم با خود به همراه میآورند. پس متعارفاً انتظاری از یک شهروند پرمشغلهی کلان شهر نمیرود که با چیزی جز گرفتاری های شخصی مقتضی زندگی در چنین شهرهایی درگیر باشد، اما این بار دقیقآ چنین کسی ست که شکار نداهای مرموز روحی سرگردان در شهرکی سوخته میشود که سی سال قبل ماجرایی دردناک را تجربه کرده، اما هنوز از سر نگذرانده است
با این حال بازگشت به منزل، بالطبع نمیتواند به مفهوم زنده شدن آنها باشد. رز و شارون تنها حضوری برزخی در منزل خواهند داشت و شوهر رز، در حالی که روی کاناپهی منزل خوابیده است، در رویای صادقه ای این بازگشت را می بیند: آنها مرده اند، و حضور جسمانی شان دیگر قابل اعاده نیست
مسلماً برای ما باید جالب باشد تا ببینیم دیدگاه هایی که به لحاظ فلسفی و شناختشناسی درست در تقابل با دیدگاه های متافیزیکی و با طرد آنها شکل گرفته اند، در مورد این قبیل باورها که شالودهی چنین داستان هایی هستند، چه میگویند. ارنست کاسیرر، فیلسوف آلمانی، که اسطورهشناسی خاص خود را تدوین کرده است، به عنوان یک نوکانتی از فلسفه ای دفاع میکند که حاصل نقد و طرد متافیزیک سنتی ست. وی در جلد دوم فلسفهی صورت های سمبولیک، با عنوان فرعی اندیشهی اسطوره ای، سعی میکند ساختار باورهای اسطوره ای- دینی را در مقایسه با ساختار اندیشهی علمی نشان دهد. یعنی این باورها را نه در بستری متافیزیکی، آنچنان که تاکنون لحاظ میشده اند، بلکه صرفآ از حیث شناختشناسی بررسی کند. بر اساس دیدگاه وی، باید گفت که اینجا آنچه رخ داده است، مطابق معمول رویهی نگرش اسطوره ای، نسبت دادن جوهریت به آن اموری ست که میبایست صرفآ کارکردی در نظر گرفته شوند: پدیده ها و حالات روانشناختی مانند انتقام یا کینه توزی، به جای آنکه کارکردهای روان قلمداد شوند، جوهرهای مستقل و ذی شعور تلقی شده و همچون انسان تشخص پیدا کرده اند. به لحاظ زبانی، این به معنای واقعی گرفتن دلالت های ملموس و مادی تعابیر زبانی مثل استعاره و مجاز است که خود ناشی از ناتوانی انسان بدوی در درک جنبه های سمبولیک زبان است. امروزه اگر یک روانشناس از "جهان پدیده های روانی" سخن بگوید، سخن اش هیچ دلالت هستیشناختی ندارد، چون برای او، این ترکیب صرفآ یک ترکیب استعاری ست، یعنی جهان نه در معنای واقعی، بلکه در معنای استعاری اش به کار رفته است. وقتی میگوییم قلب فلان کس از کینه سرشار شد یا وجودش از حس انتقام جویی آبستن گردید، به هیچ وجه کینه یا انتقام را موجوداتی همردیف اشیاء فیزیکی و یا شبه انسانی – اعم از اینکه بشری باشند یا مافوق بشری – قلمداد نکرده ایم، بلکه با وقوف به ماهیت سمبولیک تعابیر زبانی سخن گفته ایم. اما به زعم کاسیرر، این وقوف به حد کافی در انسان بدوی وجود نداشته است. لاجرم باورهای اسطوره ای، وقتی نه به عنوان یک صورت سمبولیک، بلکه آنچنان که در تاریخ اسطوره و دین معمول بوده است، حاوی دلالت های هستیشناختی و متافیزیکی پنداشته شوند، زاییدهی نقصی در پیکرهی شناخت اند، به عبارت ساده تر، سوء فهمی رخ داده است.5
بازخوانی باورهای اسطوره ای- دینی از دیدگاهی کاملآ غیرمتافیزیکی، یعنی کاری که کاسیرر کرده است، برای ما جالب، و حتی اجتناب ناپذیر است. با این حال هنوز هستند کسانی که فرضیهی صحت باورهای اسطوره ای را به همان شکل که ادراک میشده اند مطرح میکنند. بدون شک یونگ از زمرهی چنین کسانی ست. در بحث فعلی، یعنی تداوم حیات پس از مرگ، یونگ امکان چنین امری را با طرح فرض تداوم حیات روانی پس از جدایی از جسم مطرح می کند. البته تحت این شرایط معلوم نخواهد بود که روان پس از مرگ جسمانی چه تحولی را از سر میگذراند، اما یونگ این احتمال عجیب را در نظر میگیرد که پاره های روان هر کدام بتوانند به صورت اجزاء مستقل و ذی شعوری عمل کنند، چرا که در مشاهدات بالینی دیده است که چگونه آن دسته از بیماران روانی که مبتلاء به گره (عقده) های شدید بوده اند، به پاره های گسیختهی روان خود شخصیت میداده اند! وی مینویسد: « در این خصوص که چیزی از ما برای ابدیت محفوظ میماند دلیلی واقعی نداریم. حداکثر میتوانیم بگوییم که بعد از مرگ جسمانی چیزی از روان ما ادامه مییابد، و نیز نمیدانیم که آیا چیزی که به موجودیت ادامه میدهد از خودش آگاه است یا نه. اگر نیازی به پرداختن عقیده ای در باب این مسآله احساس کنیم شاید بتوانیم آنچه را که از پدیده های گسستگی روانی آموخته ایم در نظر گیریم. در بیشتر مواردی که یک عقدهی تفکیک شده خود را متجلی میکند، این کار در قالب یک شخصیت انجام میگیرد، چنانکه گویی عقده، دارای خودآگاهی ست. بدین سبب است که نداهایی که دیوانگان میشنوند شخصیت دارند. من مدت ها پیش، هنگامی که پایاننامهی دکترای خود را مینوشتم با این پدیدهی عقدههای صاحب شخصیت سرو کار داشتم.»6
Labels: "Silent Hill" and the Psychical Structure of the World After Death