لحظه ی ناب امیلی
امیلی الگویی هم ندارد. وقتی تلویزیون خبر مرگ شاهزاده دایانا را می دهد او لحظه ای جلب می شود؛ اما به نحو کنایه آمیزی بلافاصله به امر دیگری متوجه می شود که حفره ی کنار دیوار خانه اش است. شاهزاده دایانا هم – که برای خیلی ها یکی از معدود اسوه های غیر سینمایی روزگار ما بوده است – جذابیتی ندارد. روش امیلی برای خلق لحظات ناب این است: او تصمیم می گیرد جعبه ای را که برای صاحب قبلی این خانه خاطره انگیز بوده است به او برگرداند. وقتی مطمئن می شود که موفق شده است شراب را سر می کشد و لحظه ی ناب به گواه راوی داستان فرا می رسد: احساس غریبی از هماهنگی مطلق، یک لحظه ی ناب، رایحه ی مطبوع باد، نوری ملایم و زمزمه ی آرام شهر، او نفس عمیق می کشد، زندگی ساده و روشن است و این همه را کمک به بشر به ارمغان آورده است
تآیید می کنید که این یک "وجد" است، یک دریافت که وجود انسان را سرشار می کند و احساس هیچی و پوچی را نیست و نابود می کند. نیچه می گفت ما از زمان افلاطون به نیهلیسم مبتلاییم، نیهلیسمی که تنها از فیشته به بعد در تاریخ فلسفه به خوبی آفتابی می شود، پس امیلی حق دارد که احساس کند کشف بزرگی کرده است. او از این به بعد تصمیم می گیرد برای خلق لحظات ناب "بازی راه بیاندازد". بازی هایی که نیت خیرخواهانه دارند، برای کمک به بشریت. از پدرش آغاز می کند و برای اینکه روند یکنواخت زندگی او را به هم بزند مجسمه ی باغ پدرش را به مسافرت می فرستد! پدر می فهمد که حتی زندگی مجسمه ی باغ هم این قدرها راکد نیست، در نتیجه تصمیم می گیرد که او هم با سفر کردن به تجربه ی لحظات ناب برود. تصمیم ندارم همه ی بازی های انسان دوستانه ی امیلی را اینجا بر این مبنا شرح بدهم. شما به همین سیاق باقی فیلم را می فهمید. بیایید راجع به روش امیلی حرف بزنیم
روش امیلی جنبه های خلاقانه و فردی دارد و از حیث این جنبه ها چندان قابل عمومیت بخشی و تجویز نیست. نمی توان به همه توصیه کرد که شما هم بازی سازی کنید و بعد کنار بایستید لذت ببرید. البته باید اعتراف کنم که خود من از این بازی ها راه انداخته ام و فکر می کنم حاصلش خاطرات با مزه ای از دوران لیسانس برای خودم و یکی دو نفر دیگر بوده است. به خوبی به خاطر دارم که مهم ترین نیت من هم همین به هم زدن روند کسالت بار زندگی دانشجویی بوده است. اما من نمی توانسته ام تا ابد از این بازی ها دربیاورم. بنابراین برای فرار از روزمره گی باید روشی داشت عملی، قابل تجویز و همواره قابل استفاده. (خود من نزدیک بود به خاطر بازی ام به حراست دانشگاه احضار شوم!) بنابراین می ماند جنبه ی انسان گرایانه ی روش امیلی: انسان را هدف اعمال خود قرار دهید. این یک دیدگاه منفعت گرایانه است که می گوید به دیگری نفع برسان، تا خودت هم منتفع شوی. داستان با همین نتیجه گیری اخلاقی به پایان می رسد، چون امیلی پاداش نیکخواهی را می بیند و خودش هم به سر و سامانی می رسد. اما این به نظر من کمی ساده لوحانه ستلحظه ی ناب، لحظه ی کمک کردن به دیگران است. حتی اگر عبور دادن نابینایی از خیابان باشد. اما اگر دیگران کمک نخواهند چه؟ آیا دیگران همیشه محتاج کمک ما هستند؟ خود ما همیشه به کمک احتیاج داریم؟ فلسفی تر سوال کنم: "دیگری" می تواند همیشه لحظه ی من را تعالی بخشد؟ امیلی به این جهت برای ما جذاب است و به این جهت توانسته مخاطب جهانی را جذب کند که مسئله ی انسان نوین را طرح می کند. انسانی که به دنبال روش مطمئنی برای صیقل زدن لحظات خود است. اما به گمانم فیلم پاسخ سطحی و ساده لوحانه ای می دهد. مشکل انسان نوین، در تقریر درستش "بی آیینی" ست. امیلی، نماد انسان بی آیین است که مجبور است به خوشی های کوچک و بی معنای زندگی، مثل فروکردن انگشتان در کیسه ی برنج یا ضبط کردن صدای خنده ی دیگران دلخوش کند و قانع باشد. تنها زمانی می توان پاسخ فیلم را جدی گرفت که انسان گرایی را در حد یک دین با آیین های خاص خودش مطرح کنیم. یعنی چیزی شبیه به آنچه که آگوست کنت در اواخر عمرش به آن فکر می کرد: آیین پرستش انسان، همان کیشی که به نظر می رسد یونانیان قدیم بر آن بودند. چون خدایان آنها در حقیقت ابر انسان های درخور ستایش اند
یونگ در زندگی نامه اش جایی شرح می دهد که چگونه یک آیین می تواند زندگی انسان را سرشار از معنا کند، حتی اگر انگاره های داعی به آن آیین کاملآ غیر معقول و حتی از لحاظ علمی غلط باشند: سرخپوست پوئبلویی که وقتی مه ارتفاعات را می پوشانید برای انجام آیین مرموزی تنها به کوهستان می رفت، معتقد بود اگر آیین ها را اجرا نکند، خورشید دیگر طلوع نخواهد کرد و زمین خواهد مرد! چون آنها فرزندان خورشید بودند و خورشید به آنها برای طلوع هر- روزه اش از افق نیاز داشت. یونگ می گوید شما را به خدا لحظه ای کپلر و نیوتن را فراموش کنید و به این نکته فکر کنید که انسان کهن چه شآنی برای خود در کائنات قائل است. او خود را در رابطه ای مستقیم با خداوند، با مرکز هستی می یابد و در نتیجه به آرامشی درونی دست می یابد که انسان نوین از آن محروم است. اینکه انسان می تواند با انجام اعمال بخصوصی نقشی مهم در هستی ایفاء کند، در ادیان متکامل تری همچون مسیحیت و اسلام و... نیز حضور دارد، البته به شیوه ای معقول تر و پذیرفتنی تر از دین آن پیرمرد سرخپوست. اما عقل گرایی و علم دوستی افسار گسیخته ی ما همچنان اصرار دارد که آیین ها بیهوده اند، چون اعمال ما ربطی به حرکت خورشید ندارند و خدایی در کهکشان ها رویت نشده است. در حالی که از دید یونگ و الیاده مسئله اصلآ این نیست. مسئله این است که انسان باید بتواند روشی مطمئن، ساده و همواره قابل اجراء برای فراتر رفتن از زمان روزمره داشته باشد. اگر ما مستقیمآ برای این نیاز غیر قابل تقلیل انسان فکری نکنیم و برنامه ای نریزیم، زمان استعلای بشر تا حد فرو کردن انگشتان دست در کیسه ی برنج پوچ و کم اثر می شود. بی توجهی ما به آیین باعث شده است که تجربه ی جنسی نیز برای ما کم رنگ شود و خود به انسان های هرزی مبدل شویم که مدام خواهان این تجربه ایم بدون آنکه از آن پر و اشباع شویم. انگار ظرف وجود ما را سوراخ کرده اند که با هیچ چیز پر نمی شویم و وجدی نداریم
از آنچه گفته شد این نتیجه منطقآ به دست می آید که باید مذهبی با ایمانی شویم تا مشکل ما حل شود. اما ما تازه به آنجا رسیده ایم که دیوید تیسی رسیده و در آن مانده است: ناکارآمدی ادیان سنتی برای ارتباط گرفتن با انسان نوین. تلاش برای درک اینکه مشکل از انسان نوین است یا پوسیدگی ادیان سنتی کاملآ بی فایده است. آگاهی جمعی انسان نوین به آستانه ی درک مشکل رسیده است. حتی می توان فیلم امیلی را یکی از نشانه های نزدیک شدن به درک مشکل اصلی به شیوه ی عامیانه دانست. به گمانم فیلم "با او حرف بزن" هم مسئله ی آیین را مطرح می کند. اما دلایل موجهی وجود دارد که بازگشت به ادیان سنتی را هم ناممکن و هم از جهاتی نامطلوب جلوه می دهد. تیسی منتظر است. ما هم باید مثل او منتظر بمانیم. انسان با کمک حوادث غیر مترقبه – که زمانی دخالت های آسمانی قلمداد می شدند – راه خود را به آینده خواهد گشود. اگرچه امیلی و مادرش در مورد معنای این دخالت های آسمانی شدیدآ بدبین هستند
Labels: Amilie's Perfect Moment