انبیاء عهد عتیق و اسکیزوفرنی
جینز می خواهد به یکی از معماهای عصب شناسی در مورد مغز جواب بدهد: چرا به طور طبیعی تنها یک نیمکره ی مغزی فعال است و نیمکره ی دیگر تقریبآ غیر فعال؟ شواهد نشان می دهد که نقاط غیر فعال می توانند فعال شوند. اگر شما سعی کنید که از این به بعد اعضای سمت چپ خودتان را – در صورتی که الان راست دست هستید – به کار بگیرید، در واقع تلاش کرده اید آن نیمکره ی غیر فعال را فعال تر کنید. هر فعالیت متعارفی، در هر دو نیمکره ی مغز می تواند مدیریت شود، و دقیقآ به این خاطر است که افراد چپ دست هم داریم. یعنی کسانی که همان فعالیت ها را با نیمکره ی دیگر مغز خود انجام می دهند. به همین ترتیب می توان تصور کرد نیمکره ای که در بشر امروز تقریبآ غیر فعال است، در دوران های دیگر که شیوه ی زندگی و فرهنگ متفاوت بوده، فعالیت داشته است. آن نیمکره ی دیگر، اگر همزمان با نیمکره ی مقابل خود کار می کرده است، احتمالآ نوعی نقش تکمیل کننده گی داشته است. نمی توان امکان این را در نظر گرفت که در فرهنگ های باستانی نیمکره ی هم اکنون غیرفعال، فعال بوده و نقش یک خود برتر را برای انسان بازی می کرده است؟ آیا صداهای شنیده شده از این مرکز مخابره نمی شده اند؟ جینز می خواهد بگوید چرا، می شده اند
این حرف ها برای بیشتر آدم های مذهبی، و یا دست کم کسانی که برای این تجربه ی نامتعارف "وحی" اصالتی معنوی قائل هستند، برخورنده است. اما چرا باید برخورنده باشد؟ امروزه فیلسوفان دین، به جنجالی که نظریه ی داروین در محافل دینی برانگیخته بود، می خندند و به آن به صورت یک سوءتفاهم نگاه می کنند. عموم متدینین گمان می کردند که علم نیز باید این داستان کتاب مقدس را تآیید کند که آدم نه از نسل میمون، بلکه افتاده از ناف آسمان است. اما علم، با روش تجربی و منطق خودش، بدیهی بود که هیچ گاه به این نتیجه نخواهد رسید. همان طور که نمی توان از متن مقدس انتظار داشت به ما راجع به فرمول شیمیایی آب چیزی بگوید. در واقع، چنانکه در فلسفه ی دین مصطلح شده است، باید "زبان دین" را شناخت. داستان آدم و حوا مدعی نیست که می خواهد به معنای فیزیولوژیک کلمه، پیدایش انسان را توضیح دهد، بلکه این داستانی ست اسطوره ای که به شیوه ی خودش و منطق خاص خودش در مورد تلقی انسان از خود، از جهان و از نیروهای الهی حرف می زند. مثلآ می توانید زبان دین را زبانی نمادین در نظر بگیرید، ولی به هر حال نمی توانید انتظار داشته باشید که رقیب علم یا علم رقیب آن باشد. شما می توانید از "تبیین دینی" و "تبیین علمی" یک امر واقع همزمان صحبت کنید، و این دو تبیین بالطبع با هم منطبق نیستند. چون از "تبیین" هر کدام یک منظور و یک هدف مجزا را دنبال می کنند. بنابراین می توانند دو نتیجه ی متفاوت، اما هر دو صحیح داشته باشند
در موضوع مورد علاقه ی ما، آن امر واقع، "ندای درونی" ست. این پدیده، امری واقعی ست، چون در گذشته رخ می داده، امروز نیز رخ می دهد. اما در حالی که در گذشته، تجربه کنندگان این پدیده، قدر می دیدند و بعضآ بر صدر می نشستند، امروزه بیمارانی تلقی می شوند که احتیاج به کمک دارند! اگر شما سه هزار سال پیش زندگی می کردید و این ویژگی را داشتید که نداهایی از غیب بشنوید، آنگاه کاهن می شدید، و این در مقایسه با حیات معاصر، به این معنا بود که از لحاظ سیاسی مهم ترین مسئولیت را به عهده بگیرید. شما رهبری می شدید که حتی فرماندهان و شاهان وقت هم بدون مشورت با شما کاری نمی کردند! به علاوه از احترام فوق العاده ای هم برخوردار بودید که مهم ترین سیاستمداران امروز کمتر از آن برخوردار هستند! مردم دست و پای شما را می بوسیدند. اما اگر در شرایط امروز، این پدیده ی نامتعارف را تجربه کنید، شما را به نزد پزشک می برند، و آنجا به شما داروهای قوی مخدر یا مسکن اعصاب تزریق می کنند! اعضای خانواده در حالی که با نگرانی به شما نگاه می کنند، توضیح می دهند که شما دچار توهم شده اید، و باید بیشتر استراحت کنید
این در حالی ست که امروز دیدگاه دینی، هنوز هم وجود دارد، و می تواند تبیین های مقتضی خود را ارائه دهد. اما هواداران این دیدگاه، در مواجهه با چنین مساله ای، ممکن است این رویه را اتخاذ کنند که اصالت این تجربیات را زیر سوال ببرند. آنها نمی پذیرند که این تجربیات همان تجربیات انبیاء یهود باشد. آیا این نوعی عقب نشینی نیست؟ شاید موضوع نه اصالت این تجربیات، بلکه نحوه ی برخورد ما با این تجربیات است؟ مسلمآ بخشی از این برخورد خاص، به خاطر اهمیتی ست که ما برای دیدگاه علمی و تبیینات مقتضی آن قائل هستیم. ما در دورانی زندگی می کنیم که نحوه ی عمل و برخورد ما هماهنگ با دلالت های تبیین علمی ست. اینجا به نظر می رسد، دلالت های دو تبیین علمی و دینی از این امر واقع، کاملآ متعارض اند که دو برخورد متعارض را موجب می شوند. و چون هواداران دیدگاه دینی، حاضر نیستند از تبیین خود در این مورد دفاع کنند، در حقیقت از رویارویی اجتناب می کنند. آنها ادعا می کنند تبیینات معهود و مآلوف شان در این موارد موضوعیت ندارد
از آنجا که پذیرفتیم تبیین دینی و تبیین علمی ناشی از دو دیدگاه متفاوت هستند، بنابراین حصول نتایج متفاوت را در دو تبیین، کنار هم، به لحاظ معرفت شناختی بلااشکال دانستیم و پذیرفتیم. اما دو دیدگاه، هیچ گاه "دو" دیدگاه نخواهند شد، مگر آنکه در جاهایی با یکدیگر مخالف باشند. به عبارت دیگر، دلالت های کلی ای که هر تبیین دارد، ممکن است بالاخره جایی با دلالت های کلی تبیین دیگر مستقیمآ برخورد کند. ما از این لحاظ می توانیم برای واکنش جامعه ی دینی قرون وسطی در مقابل نظریه ی داروین اعتبار قائل شویم. آنها دقیقآ نگران ظهور همین "دیدگاه" جدید بودند. دیدگاهی که در مواضع بخصوصی با دیدگاه دینی صریحآ مخالف است و چون یک دیدگاه است که می تواند انبوهی از نظریات مقتضی و موافق با خود را تولید کند که آنها نیز به نوبه ی خود دنیای جدیدی را به وجود آورند، بنابراین نگران کننده است. یعنی واکنش نه به تبیینی متفاوت در موردی به خصوص، بلکه به دیدگاهی ست که قطعآ طردکننده ی دیدگاه دینی ست. در این مثال تاریخی، می توان به این نکته اشاره کرد که نظریه ی داروین، اگر چه در دیدگاه خودش نظریه ای مقبول و حتی قابل جمع با دیگر تبیینات دینی بود، اما به هر حال طارد ایده ی "انسان- مرکزی" مندرج در دیدگاه دینی بود. در همان دوران، عده ای خداپرست اعلام کردند که نه تنها مدافع نظریه ی داروین هستند بلکه نظریه ی او را از این حیث که پرده از حکمت الهی خلقت انسان برمی دارد، موید ایمان خود به حکمت خداوند یافته اند. این نظریه، "تدبیر الهی" را به تفصیل بیان می کند. اما در دیدگاه دینی انسان، مرکزیت دارد چون اشرف کائنات است. او نه تنها سرسلسله ی همه ی جانوران است و برای آنها نام انتخاب کرده است، بلکه جایگاه زیست او نیز در کیهان مرکزیت دارد. گفتن آنکه انسان انتهای این سلسله است، یا در حاشیه ی کیهان قرار گرفته است، به دیدگاه دینی برمی خورد! شما می توانید به نوعی روایت توراتی و داروینی از خلقت انسان را جمع کنید، اما انسان، یا ابتدای سلسله است یا انتهای آن، یا در مرکز است یا نیست! هر کدام را که به عنوان تلقی بنیادین خود انتخاب کنید، به دو فرهنگ و دو شیوه ی زیست متفاوت منجر می شود
تبیین جینز نیز همین وضعیت را دارد. این نظر که در دوران گفتگوی خدایان با انسان، هر دو نیمکره ی مغز بشر فعال بوده است، واقعآ به خودی خود هیچ تعارضی با هیچ تبیین دینی از این پدیده ندارد. از نظر یک انسان مذهبی، این نظریه مسلمآ باید بهتر از نظریات شایع سابق باشد که اصل وقوع چنین پدیده هایی را – به مثابه ی امر واقع – انکار می کرد و باور به آنها را به خرافه پرستی مردمان کهن یا قریحه ی خلاق داستان پردازی آنها حواله می داد. چه اشکالی دارد بپذیریم که بشر برای شنیدن ندای خدا، می بایست از بیشترین امکانات جسمانی خود استفاده کند؟ مگر در تمامی سنت های عرفانی از طریق تحمل ریاضت های شاق جسمانی سعی نمی کرده اند که برای تجربه ی حالات روحانی در واقع از لحاظ مادی زمینه چینی کنند؟ می توانیم بگوییم پیامبرانی که در پای کوه، شائول را با چنگ و دف و نی احاطه کردند، می دانستند چگونه با سحر موسیقی – که خود به هر حال یک علت مادی ست – می توان قابلیت نبوت را در افراد ایجاد کرد.[ت] حتی این نکته که دخالت الهی همزمان با تنش عاطفی- عصبی رخ می دهد مورد تآیید متون دینی و حتی – برای جلب دخالت الهی – مورد توصیه آنهاست! آیا ما در ادعیه ی خود نداریم که « ام یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف السوء» ؟ ای کسی که پاسخ می دهی به آشفته حال، آن هنگام که تو را بخواند و رفع مبادا می کنی؟
با این حال تبیین جینز به عنوان یک تبیین علمی که دیدگاهی متفاوت دارد، در دلالت ها و تضمنات خود جایی از تبیین دینی جدا می شود. این جدایی به خصوص در حیطه ی عمل، که ناگزیر از سمت گیری واضح و مشخص هستیم، هویدا می شود، یعنی در روان- درمانی. اگر روانشناسی و فیزیولوژی نظری را بتوان با تبیین دینی جمع نمود، روان- درمانی را دیگر نمی توان. در روان- درمانی، تفاوت های ظریف نظری، عمده می شوند و پزشک ناچار است از میان دلالت های مختلف دو تبیین، یکی را مبنای عمل قرار دهد. سرانجام یا باید بر تجربه کننده تآثیر گذاشت و او را به روال عادی و متعارف زندگی اش بازگرداند، یا از او تآثیر گرفت و رواداشت که زندگی عادی و متعارف دیگران را برهم بزند. ما در دورانی زندگی می کنیم که تبیین علمی حرف نهایی را می زند، و روان- پزشک، اگرچه تصدیق کرده اند که در بسیاری اوقات نقش یک روحانی را همزمان بازی می کند[ث]، مع الوصف، نماینده ی دیدگاه علمی ست و بر حسب حکم علم عمل می کند. نحوه ی رفتار ما با شنوندگان امروزین نداهای درونی، و ابای متدینین از ارائه ی تبیینات مآلوف خود در مورد آنان، نشانه ای بر اولویت تبیین علمی و محوریت تضمنات آن در روزگار ماست. اما این تضمنات، در موضوع مورد بحث چیست؟
پاسخی که من به این پرسش می دهم و قصد دارم آن را بسط داده به تفصیل بیان کنم، در صورت اجمالی خود بسیار آشناست: تبیین علمی، ضمنآ دال بر این است که هیچ امر حیرت انگیزی وجود ندارد! به عبارت دیگر، نظریه ی علمی، ذاتآ افسون زداست. یک نظریه ی علمی، ممکن است یک پدیده را به عنوان امر واقع تآیید کند، اما هرگز آن را به عنوان "امر فوق العاده" تآیید نخواهد کرد. این پاسخ نمی گوید که « یک نظریه ی علمی چیزی نیست جز یک نظریه ی حیرت زدا.» بلکه می گوید که مهم ترین عامل تقوم بخش به یک نظریه ی علمی و به تبع آن مهم ترین کلید فهم آن، همین خصلت "حیرت زدایی" ست. این معنی دوم، می تواند بپذیرد که مولفه های دیگری نیز در شکل گیری نظریه ی علمی نقش دارند. اما این مولفه های دیگر، یا خود در نهایت زیرمجموعه ی مولفه ی حیرت زدایی قرار می گیرند، یا به اندازه ی آن در ماهیت تبیین علمی نقش ندارند
پیش از آنکه ارتباط "حیرت زدایی" را با مفاهیم دیگر مرتبط با آن روشن کنم، می توانم همین جا یادآوری نمایم که یکی از کارکردهای "عقل" همواره همین حیرت زدایی بوده است به طوری که احتمالآ همگان می توانند تآیید می کنند که آنچه را که روند "عقل گرایی" در تاریخ حیات بشر می نامیم، تا حدود زیادی همان روند "حیرت زدایی" کردن از عالم است. اگر این عجالتآ پذیرفته شود، آنگاه می گویم که موضوع بحث ما، صرفآ تفاوت تبیین علمی و تبیین دینی نیست، بلکه عام تر از آن، تفاوت فرهنگ سکولار یا فرهنگ عقل محور، با فرهنگ دینی- اسطوره ایست. تفکر علمی، خود تنها یکی از نتایج یا تبعات این حیرت زدایی می تواند تلقی شود، که به نوبه ی خود، پس از ظهورش به موثرترین شکلی این روند را تسریع و تقویت کرده است. اما روند حیرت زدایی از عالم، پیش از شکل گیری کامل تفکر علمی، در فلسفه نیز ظهور کرده بود. به آسانی می توان تآیید کرد که این نوع نگرش به عالم، مقتضی ظهور و تقوم شیوه ی خاصی از زندگی نیز بوده است. و این نوع زندگی، می توان نشان داد که به نوبه ی خود، متقابلآ دیدگاه حیرت زدایانه را تآیید و تقویت کرده است. بنابراین ما با رابطه ای برهمکنشی میان این دیدگاه و شیوه ی زیست مقتضی آن روبه رو هستیم که باید در ادامه آن را لحاظ کنیم. کار ما نباید منحصر به پژوهش در چگونگی تغییر دیدگاه انسان باشد، بلکه باید همچنین، نظر به واقعیت برهمکنش میان ذهنیت و عینیت، پژوهش در چگونگی تغییر شیوه ی حیات انسان را نیز دربربگیرد
تا اینجا، با یک مثال و بحث در باب آن، اجمالآ اشاره کرده ام که چگونه تبیینات جدید از امور واقع، در مقایسه با تبییات کهن، در جهت حیرت زدایی عمل می کنند. اکنون باژگونه، و به تفصیل نشان خواهم داد که چگونه مردمان کهن، اساسآ به استقبال تبیینات حیرت افزا می رفته اند و به تبعش، چگونه به تجربیات نامعمول و نامتعارف که برای چنین تبییناتی طبعآ پذیراتر بوده اند، تکیه می کرده اند به طوری که می توان گفت، غالب فرهنگ های باستانی، حول ارائه ی تبیین حیرت افزا از تجربیات نامتعارف درونی و بیرونی شکل گرفته اند. اگر چه اینجا نیز ادعا نمی کنم که "حیرت افزایی" تمامی ماهیت یک تلقی کهن از تجربه را می سازد. بلکه چه بسا بصیرت هایی از امر واقع، که تلقی جدید نادیده می گیرد (و بالعکس). اما علاقه ی من در این پژوهش، به خصوص به تجربیات نامتعارف درونی است. سعی می کنم پنج تجربه ی نامتعارف درونی را – که شنیدن ندای درونی تنها یکی از آنهاست – مد نظر قرار داده، و سرنوشت آنها را از گذشته تا به حال بررسی کنم. آن چهار تجربه ی دیگر از این قرارند
خودانگاری و خروج از بدن
فنا و جذبه
وجد و شیدایی
تجلی اسامی مقدس
--------------------------------------------------- پی نوشت
أ] - کتاب اول سموئیل، باب سوم، آیه ی سوم به بعد
ب] - کتاب اول پادشاهان، فصل نوزدهم، آیهء دوم تا دوازدهم
ت] - کتاب اول سموئیل، باب دهم، آیه ی پنجم
ث] - یونگ تصدیق کرده است که روان پزشک امروزی چه بخواهد چه نخواهد؛ در جایگاه مرجع روحانی سابق نشسته است و بیمار نیز ناآگاهانه همان کارکرد و توانی را به او نسبت می دهد، که مردمان کهن از جادوگر- پزشک قبیله انتظار داشته اند. برخی از مراجعان یونگ، کهن الگوی پیر دانا را بر او فرافکنی می کرده اند. وی این نقش دوگانه ی روان پزشک امروزی را در مقاله ای با عنوان "روان- درمانگر یا روحانی" مورد بحث قرار می دهد. در این مقاله از پرسش نامه ای سخن می گوید که از مخاطبان خود می پرسید ترجیح می دهند مشکلات روحی خود را با روان- درمانگر مطرح کنند یا با یک روحانی؟ غالبآ روان- درمانگر را ترجیح می دادند. و این پاسخ را حتی برخی از خود کشیشان نیز داده بودند! رجوع کنید به: انسان امروزی در جستجوی روح خود، کارل گوستاو یونگ، فریدون و لیلا فرامرزی، به نشر