روان نژندان زمان ما


در میان به اصطلاح روان نژندان زمان ما، عدهء بسیاری وجود دارند که در اعصار دیگر روان نژند نمی شدند. یعنی علیه خود تجزیه نمی شدند. اگر آنها در دوره ها و محیطی می زیستند که انسان هنوز به واسطهء اسطوره با دنیای اجدادی خود و بدین ترتیب با طبیعتی مربوط بود که فقط از بیرون نگریسته نمی شد بلکه واقعآ تجربه می شد، می توانستند از این تخالف با خودشان اعراض کنند. من از کسانی سخن می گویم که نه می توانند فقدان اسطوره را تحمل کنند، و نه به دنیای صرفآ خارجی، دنیایی بدان گونه که علم آن را می نگرد، راهی بیابند و نه خودشان را به بازی های فکری با کلمات، که هیچ ربطی به خرد ندارد، راضی کنند

خاطرات، رویاها، اندیشه ها، کارل گوستاو یونگ، پروین فرامرزی، آستان قدس رضوی، چاپ سوم، فصل چهارم: فعالیت های روان پزشکی، صفحهء 153

کودک و حیات درون


دیدم یکی از دوستان در مطلب کوتاهی، این سوال را مطرح کرده بود که چرا برای او، ایام عید نوروز در کودکی لذت بخش تر و به یاد ماندنی تر از این ایام در سال های اخیر (بزرگسالی) بوده است؟ او توضیح می دهد که اصولآ وقایع گویا در دورهء کودکی بیشتر بر انسان تآثیر می گذارند، و حال آنکه هر چند می تواند وقایع زیادی را که در سال های اخیر، چه در زندگی شخصی و چه در حیات سیاسی و اجتماعی رخ داده، بشمارد، اما همهء این وقایع گویا در نهایت تفاوت چندانی با هم ندارند و تآثیر عمیقی بر ما بزرگسالان نمی گذارند! چه کسی می تواند انکار کند که وقایعی را که یک بزرگسال درمی یابد و با آنها سر و کار دارد، جدی تر و مهم تر از وقایعی ست که در زندگی یک کودک وجود دارد؟ پس چرا وقایعی مثل اعیاد و یا غیر آن، اساسآ در دوران کودکی (به تعبیر بیهقی) از لونی دیگر است؟ اغلب ما وقتی با کلماتی مثل شادی، جشن، تعطیلات، عید، و حتی کلماتی که بار منفی و ناخوشایند دارند رو به رو می شویم، می توانیم تداعیات این کلمات را تا دوران کودکی خود پی گیری کنیم، و چه بسا تصاویر و خاطراتی که از کودکی به یاد ما می آیند، زنده تر و هنوز واضح تر هستند از خاطرات سال های نزدیک تر. اگر این قابل درک و تآیید است، علتش چیست؟

پاسخ او کوتاه بود: چون در دوران کودکی ما در درون، زندگی می کنیم و حال آنکه بزرگسالی یعنی به بیرون آمدن و خارج شدن از عرصهء زندگی درونی. او توضیح بیشتر نداده بود. اما من بارها فکر کردم که چه ارتباطی بین این دو است: زندگی در درون، و تآثیر بیشتر وقایع ؟ من اساس حرف او را درست می دانم. یعنی من هم گمان می کنم که کودک در درون زندگی می کند، و حالا می خواهم ببینم که چه ارتباطی بین این دو وجود دارد؟

چیزی که مشخص است این است که رخدادهای زندگی یک کودک در مقایسه با رخدادهایی که بعدها تجربه خواهد کرد، خیلی پیش پا افتاده و ساده است. اما این رخدادهای ساده، کودک را خیلی جذب می کند. باعث شگفتی های شدید، خنده های از ته قلب، و گاه ترس ها و گریه های آنچنانی می شود. می توان در توضیح به این نکته اشاره کرد که کودک در حال دریافت اولین تجربیات خود است. به همین خاطر هم هست که تداعیات دوران کودکی از کلمات و مفاهیم، اغلب در خاطر باقی می مانند و حتی زنده تر هستند. چون – به همین دلیل ساده – که اولین تجربیات هستند و لاجرم تآثیر بیشتری بر ذهن و روان انسان می گذارند. بعدها واقعیتی به نام عادت پیش می آید که از لحاظ روانشناختی، چیزی جز پایین آمدن آستانهء تحریک نیست. و یا دست کم یکی از معانی آن این است. اگر سوال را دقیقآ به تداعیات کلمات زبان برگردانیم، در چهارچوب دیدگاه ارنست کاسیرر از زبان، می توان چنین پاسخی را با درجهء اقناع کنندگی بسیار ارائه کرد. کاسیرر در " رساله ای در باب انسان " جایی در مقام توضیح این نکته برمی آید که چرا یادگیری زبان دوم هیچگاه به آسانی و جذابیت زبان اول (مادری) نیست. او زبان را یک صورت سمبولیک می داند، و هر صورت سمبولیکی در دیدگاه او، صرفآ مجموعه ای از علائم که به اشیاء خارجی پیوند داده می شود، نیست. بلکه عین کشف جنبه ای از واقعیت خارجی ست. پس در حین یادگیری زبان، این طور نیست که علائمی به اشیاء خارجی ربط داده شود، بلکه در عین حال و همزمان، اشیاء خارجی ظاهر می شوند. یعنی واقعیت کشف می شود. پس طبیعی ست که هرگز یادگیری زبان دوم به جذابیت و در نتیجه سهولت زبان اول نباشد. چون آن فرایند اولیه در یادگیری زبان، هرگز با همان کیفیت تکرار نمی شود. هرچند این پاسخ کاری به مقولهء عادت ندارد، اما نهایتآ همان " تازه گی تجربه " را مطرح می کند. من معنای کلمهء عید را زمانی درک کردم که اولین عید را تجربه کردم. اگر این اولین تجربه، نوروز بوده است، پس نوروز همیشه در برداشت من از هر عیدی دخیل خواهد بود. (همان طور که زبان دوم را همیشه از زاویهء دید زبان اول خواهم آموخت!) زبان اول را در دورهء کودکی می آموزیم، پس تجربیات کودکی همیشه در موجهات بعدی ما با واقعیت، حضور خواهد داشت

اما الان به دنبال این هستم که اعتبار و عمق پاسخی را که اول ارائه شد، تحقیق کنم. اینکه ما در دوران کودکی " در درون " زندگی می کنیم و به این اعتبار همه گی ایدئالیست های نابغه ای بوده ایم!

یک بازی کودکانهء مشهور هست که ظاهرآ در بسیاری از ملل آشناست. ما در پارسی به آن بازی دالی موشک یا دالی می گوییم. انگلیسی ها می گویند: پیکابو* شما به تناوب از پشت یک در، یا دیوار، یا هر مانع دیگری، صورت خودتان را به کودک نشان می دهید، او از اینکه گاهی شما را می بیند و گاهی نمی بیند، دچار شگفتی می شود و از این شگفتی می خندد! گاهی مانعی مثل یک ستون بین شما و کودک هست. شما گاهی از این طرف و گاهی از آن طرف خودتان را به او نشان می دهید، این هم باعث خندهء کودک می شود! من علت جذاب بودن این بازی را مرتبط می دانم با علت جذابیت بازی دیگری که وقتی کودک مقداری بزرگ تر می شود ممکن است به آن بپردازد. این بازی اسم خاصی ندارد. یعنی در واقع ما بزرگ ترها اسمی برایش نگذاشته ایم. اما برای کودکان، اگر امکانش را بیابند، به همان اندازه بلکه بیشتر جذاب است. بگذارید این طور توضیح دهم: من پسر عموی چهار- پنج ساله ای دارم به اسم آرمین. اتاق من دو در دارد. یک در معمولآ باز است و در دیگر معمولآ بسته. در بسته به اتاق مجاور منتهی می شود، و در باز به راهروی باریکی که نهایتآ به اتاق حال می رسد. اما اتاقم خیلی کوچک است و فاصلهء دو در از هم، شاید به دو متر هم نرسد! آرمین وقتی متوجه در دوم شد از من خواست که آن را باز کنم. بعد مدتی با تعجب دور تیغهء کم ضخامت دیوار بین دو در می چرخید! یعنی به اتاق من می آمد، از آن در به اتاق مجاور می رفت، از در دوم اتاق مجاور به راهروی باریک، و از آنجا دوباره به اتاق من! خلاصه یک فضای کوچک را مدام می چرخید. بعد دیدم که این تبدیل به یک بازی برای او شد. برای من و هیچ بزرگسال دیگری، اینکه اتاقم با یک در کوچک کم ضخامت به اتاق مجاور وصل می شود، و این هر دو اتاق به راهروی باریکی منتهی می شوند، جالب نیست. پس چه چیز در این برای کودک جالب است؟ و آن بازی دالی موشک جذابیتش برای چیست؟

من فکر می کنم پاسخ در نحوهء برداشت کودک از مکان پنهان است. برداشت کودک از مکان کیفی تر از برداشت ماست و برداشت ما کمی ترست. اتاق مجاور، برای آرمین یک فضای پاک متفاوت و دیگر است. تفاوت دو اتاق، از نظر او به کلیت فضاهای داخلی آن برمی گردد. و هیچ ربطی به فاصلهء دو اتاق از هم ندارد. اما اینکه دو فضای کاملآ متفاوت، تا این حد به هم نزدیک باشند جالب است. او وقتی در اتاق بغلی ست، حس کاملآ متفاوتی دارد از وقتی که در اتاق من است. اما به وساطت یک در، می شود این احساس درونی را به آسانی متبدل کرد و تغییر داد. وقتی پا را از آستانه عبور می دهد و وارد یک اتاق دیگر می شود، وارد یک فضای دیگر می شود. اما فضا برای او، زندگی ست! کیفیت دارد. من شکل هندسی کل ساختمان را در آنی در ذهن می آورم، و از این جهت، تحت تآثیر فضاهای محلی قرار نمی گیرم. یعنی برداشت صد در صد انتزاعی و کمی من از فضا، فضا را از بسیاری از دلالت های ضمنی اش تهی کرده است. این دلالت ها را در بین ما بزرگ تر ها، معماران و هنرمندان دوباره در خود بازیابی می کنند. تفاوت برداشت من از دو اتاق، با برداشت آرمین کوچولو از آنها، قابل مقایسه با تفاوت نگاه یک مهندس عمران و معمار به ساختمان است. بازی دالی موشک هم به همین جهت جالب است. فضای طرفین یک ستون ولو باریک، متفاوت است. حضور یا عدم حضور یک چهره، خیلی فضا را تغییر می دهد. تغییر سریع فضا، عجیب و خنده آور است

رنه گنون، سنت گرای مشهور، یکی از مفصل ترین و موثرترین انتقاداتش را از دوران مدرن، بر مبنای دو اصطلاح " کمیت " و " کیفیت " استوار کرده است. از نظر او تاریخ زندگی بشریت، دور شدن از کیفیت و نزدیک شدن به کمیت است. او رشد علومی مثل ریاضیات غیر فیثاغورثی، هندسه و هندسهء تحلیلی(دکارتی)، فیزیک و دیگر علوم مدرن را نتیجهء همین کمیت گرایی می داند. کمیت گرایی ای که ناگزیر با کیفیت زدایی همراه بوده است. او اشاره می کند که برداشت جهان سنت از ریاضیات و هندسه، کاملآ کیفی و نمادین بوده است. از نظر من مقایسهء معماری ساختمان های سنتی با ساختمان های مدرن، حرف او را یک بار دیگر ثابت می کند. سهراب در اتاق آبی، از اتاقی در وسط باغشان صحبت می کند، که علیرغم اینکه یک مربع ساده بیشتر نیست، اما تآثیر عجیبی روی او داشته است. و در همین جاست که به تمجید از معماران قدیمی، جملاتی می نویسد. در مثالی که زدم، " در " ارزش خاصی برای آرمین داشت. در یا درگاه در فرهنگ کهن ما معنای نمادین خاصی داشته است. درگاه، آستانهء تغییر است. نشستن بر بلندی کف درگاه را بدیمن می دانسته اند. اگر از روی بلندی درگاه سکندری بخوری، ممکن است خبر فوت نزدیکان را بشنوی! اینها موضوع بحث ما نیستند. بلکه برای ما این جالب است که کودک گویا، کیفی تر از ما زندگی می کند

می خواهم بگویم تناظری هست بین دو تقابل " درون و بیرون " و " کیفی و کمی ". به لف و نشر مرتب. درون، جایگاه کیفیت است و برون، کمیت. اما چگونه می توان در این مورد دلیل اقامه کرد؟ اگر می خواستم مثل گنون به سنت استناد کنم، مشکلی نمی داشتم! این دو تناظر و بسیاری از تناظرهای دیگر در جهان بینی کهن بسیاری ملت ها، به رسمیت شناخته شده بودند. چنانکه مثلآ چینی ها، هر جهت جغرافیایی را با یک رنگ، مشخص می کردند! اما آیا این قبیل تناظر ها، قراردادی بود؟ اگر قبول کنیم، که مطالعهء رفتار کودک، ما را به این سمت هدایت می کند که بگوییم حیات درونی و مقولهء کیفیت متناظر هستند، آنگاه نمی تواند تناظرهای تصریح شده در فرهنگ های کهن، کاملآ قرار دادی باشد. بلکه احتمالآ منطقی پشت آنهاست. اذهان دقیق تر و زیرک تر خواهند پرسید اساسآ درون یعنی چه؟ و کیفیت خود چیست؟ ولی معلوم نیست که ما بتوانیم اساسآ – چنانکه فلاسفه گمان می کردند – از یک نقطه عزیمت بدیهی شروع کنیم و معنای همهء چیزهای دیگر را دریابیم. کلمات و مفاهیمی که با آنها سر و کار داریم، احتمالآ معنایشان را در یک مجموعه و به همراه یکدیگر افاده می کنند. اگر این درست باشد، ما برای درک بهتر موضوع فقط می توانیم به دنبال یافتن تناظر های بیشتر برویم. این کاری ست که تصمیم دارم در یادداشت بعدی به آن بپردازم. آیا زندگی درونی، کیفی تر است؟ این اصلآ یعنی چه؟

*: peekaboo