آدم های قابل تعویض


از طریق وبلاگ نویسی با دختری هم- سن خودم آشنا شدم که ایرانی، اما ساکن آلمان بود. او دانشجو بود و از هشت سالگی در آلمان زندگی می کرد. وقتی بیشتر با هم صحبت کردیم متوجه شدم در موارد خاصی با هم اختلافات اساسی داریم. البته بین ایرانیان خارج از کشور همه جور آدم پیدا می شود با عقاید مختلف. من خیلی زود فهمیدم که او به ایران علاقه مند است و حتی یک بار که در یادداشتی او را " دختر ایرانی- آلمانی " خطاب کرده بودم، به تآکید در جواب نوشته بود که « من یک دختر ایرانی هستم. » به زبان مادریش علاقه مند بود و به فارسی شعر می گفت. البته اشعار اروتیک. به همین مناسبت از رفتار عاطفی مردم در آلمان سوال کردم و صحبت شد. او گفت که مرد آلمانی لطیف تر و ملایم تر رفتار می کند و « نوازش بلد است» اما مرد ایرانی خشن تر است و انگار فقط سکس می خواهد. البته اضافه کرد که اصطلاحات اروتیک در فارسی که خصوصآ در حین معاشقه گفته می شود بهتر از آلمانی ست. و گویا آلمانی ها اصلآ از این کلمات ندارند! او و همهء هم کلاسی هایش – اعم از ایرانی و آلمانی – به راحتی با هم رابطه برقرار می کردند و این یک چیز عادی بود. یک بار از او پرسیدم که آیا اتفاق افتاده که احساس کنی می خواهی با پسری زندگی کنی، یا با یکی از آنها ازدواج کنی؟ او برایم یادداشت گذاشته بود که « تو چه جور روشن فکری هستی که می خوای ازدواج رو حفظ کنی؟ ازدواج یعنی محدودیت. » توضیح دادم که منظور دقیق من ازدواج نبود، بلکه رابطهء همراه با تعهد عاطفی بود که قطعآ نوعی رابطه است متفاوت از رابطهء بدون تعهد عاطفی. و در واقع سوال اصلی من این بود که آیا این نوع عاطفه را هم تجربه کرده ای یا فکر می کنی که در آینده تجربه اش کنی؟ چون ازدواج به نظر من فقط اعلان همگانی یک تعهد عاطفی ست. برای دادن یک تضمین از طریق شاهد گرفتن دیگران. (: شاهد باشید که من دارم به این شخص تعهد می دهم.) و طبیعی ست که بدون این اعلان همگانی هم می توان با کسی تعاطف همراه با تعهد داشت. او در جواب نوشته بود که: تو باید بفهمی که انسان ها برای داشتن رابطهء آزاد با هم، مدت ها مبارزه کرده اند، و عشق لحظه ایست. بله!... من هم عاشق شده ام. ده میلیون بار! چون احساس کردم از این بحث ناراحت شده است، نوشتم که دیگر در این مورد حرفی نمی زنم اما: « یاد لطیفه ای از مارک تواین، نویسندهء آمریکایی افتادم که جایی گفته بود: ترک سیگار کار بسیار ساده ایست! من صدها بار این کار را انجام داده ام! می دانی طنز این گفته در کجاست؟ در اینکه ترک سیگار را مستلزم حفظ آن در زمان ندانسته است. انگار می توان هر لحظه سیگار را ترک کرد و دوباره کشید! » البته بحث ما ادامه پیدا نکرد و به دوستی ما هم صدمه نخورد. چون هر دو قبول کردیم که در این مورد با هم اختلاف داریم. و نباید از طریق توسل به قانون و یا تحقیر عقیدهء همدیگر، آزادیمان را محدود کنیم. من شیوهء او را شیوه ای نازل می دانم، اما او حق دارد هر طور که می خواهد زندگی کند. و تا زمانی که عقیده اش تغییر نکرده، نمی توان و نباید او را تغییر داد

برخلاف آنچه که او فکر می کرد این قضیه اصلآ ربطی به روشنفکر بودن یا نبودن مردم ندارد. من لفظ روشن فکر را در این مورد – و بسیاری موارد دیگر – تنها یک ابزار فرهنگی می دانم که گروهی برای حق به جانب نشان دادن خود، به کار می برند. و فقط همین! این موضوع به روحیات مردم وابسته ست. و اگر در دورهء ما در غرب و یا هر جای دیگری، افراد ترجیح می دهند با هر کسی روابط آزاد داشته باشند و در این مورد محدودیتی برای خود قائل نشوند، این به روحیهء آنها برمی گردد. و اگر این صحیح باشد که چنین ترجیحی در دورهء ما همه- گیر است، پس باید گفت که روحیهء دوران است. و مردم تحت تآثیر روح کلی حاکم بر زمان هستند. آیا می توان قراین دیگری برای این نشان داد؟

قبل از جواب دادن به این سوال می خواهم کمی دقیق شوم. آیا این رفتار بد است؟ چرا بد است؟ نازل است؟ چرا نازل است؟ من فکر می کنم چنین رفتاری را قبل از هر چیز باید یکی از تبعات زندگی در ابر- شهر ها تلقی کرد. در یکی از فصول " انسان و سمبول هایش "، یکی از شاگردان یونگ به این نکته اشاره می کند که زندگی در شهر های بزرگی مثل نیویورک، این تلقی را به شهروندان آن القاء می کند، که آنها تنها یکی از میلیون ها میلیون انسانی هستند که صبح از منزل به قصد رفتن به سر کار از خانه خارج می شوند و اگر فی المثل در بین راه تصادف کنند، حتی ساعت ها طول می کشد که نزدیک ترین کسانشان مطلع شوند و ساعت های دیگری صرف می شود تا بتوانند خود را به بیمارستان برسانند. و اگر هم فی المثل فوت کند، در این شهر چند میلیون نفری با این ابعاد بزرگ، واقعآ به چه معنایی می توان گفت که حادثهء مهمی رخ داده است؟ به عبارت دیگر زندگی در ابر- شهر ها، تفکر " توده ای " دیدن انسان ها و " ذره ای از این توده قلمداد کردن هر فرد " را به طور روزانه تآیید و تقویت می کند. من یک ذرهء کوچک هستم که در این انبان بزرگ، هر صبح به گوشه ای ریخته می شوم، و بعد از ظهر به گوشه ای دیگر! گو اینکه شهرهای ما به مانند الک بزرگی هستند که یک نفر آن را تکان می دهد و ما – که هر کدام یک دانهء کوچک شن یا سنگریزه هستیم – مدام جابه جا می شویم بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشیم. تحت این شرایط، وقتی من خود را " یک آدم و فقط یک آدم مثل دیگران " دانستم، آن وقت رفتارم سمت و سوی متناسب با این دید را پیدا می کند. من هر کسی را در اطراف خودم، به همین شکل می بینم. او هم یکی ست مثل میلیون ها آدم دیگر. پس در تعاطف هم، من می توانم هر کسی را با کس دیگری عوض کنم. هیچ کس هیچ ویژه گی خاصی نسبت به دیگری ندارد. پس چرا باید به یک نفر محدود بود؟ در این دیدگاه، تفاوت آدم ها، کیفی نیست. بلکه کمی ست. یعنی اگر تفاوتی هست، در این است که این قد بلند تر است، آن یکی دور کمرش فلان است، آن دیگری شانه های درشتی دارد و ... و این درجه از تمایز هم به این خاطر باقی می ماند که غیر قابل انکار یا تحویل است. من آدم ها را آن طور نمی شناسم که بتوانم بگویم به معنای کیفی با هم تفاوتی دارند. زمانی برای این گونه شناخت پیدا کردن از آدم ها صرف نمی کنم (اگر اصلآ زمانی پیدا شود) و اصلآ غیر معقول هم هست! چون ویژه گی شخصی که مهم نیست. چه اهمیتی دارد که فلانی به شعر علاقه دارد، سبک خاصی از فیلم ها را دوست دارد، رمان می خواند یا نمی خواند، فلان اعتقاد خاص را دارد یا اصلآ به هیچ چیز اعتقادی ندارد؟! ( استادی داشتیم که هرگاه دانشجویی سر کلاس می گفت من معتقدم که... او از باب طنز می گفت: اشکال ندارد! به جایی برنمی خورد! ) آن چیزی در من و همه، مهم است که هر چه عمومی تر و همگانی تر باشد. مثلآ هر کسی سکس را دوست دارد. و با هر کسی می توان سکس داشت چون قطعآ مورد علاقهء او هم هست و هم از حیث فیزیولوژیک هر کس امکانش را دارد! فقط می ماند یک سری تفاوت های کمی که می تواند یکی را لذت بخش تر از دیگران کند. (و اگر خیلی حرفه ای شوید دیگر این هم مهم نیست! یعنی این سطح از تمایزگذاری هم بی اهمیت می شود!) طبعآ در این شرایط، تلاش برای هر چه متمایزتر شدن، احمقانه ترین کاری ست که یک انسان ممکن است مرتکب شود! من اگر بخواهم دنبال علایق شخصیم بروم، آنقدر به من می خندند و خودم تحت تآثیر جو، آنقدر خواسته ام را ابلهانه قلمداد خواهم کرد، که گام اول را برنداشته منصرف می شوم. به همین خاطرست که انسان های به فردیت رسیده، یعنی انسان هایی که کیفیات شخصی خود را به حد اعلاء رشد داده اند، در حکم کیمیا هستند در دوران ما. (و من یکی از مولفه های تعریف انسان معنوی را همین نوع تفرد می دانم.) چون تمایل داریم همه چیز را به " مد " و امر شایع و عمومی، تحویل کنیم. و تحت این شرایط، همه عین یکدیگر می شویم! پس فرهنگ – که ذاتآ عرصهء تکثر و تنوع است، یعنی عرصه ایست که انسان ها از هم متفاوت می شوند – به طبیعت فروکاهیده می شود، و اگر هم چیزی تحت عنوان فرهنگ باقی بماند، تمامآ تکرار مکرر چند چیز محدود است و آن چند چیز هم، ریشه در طبیعت انسان ها دارند. چون انسان ها در طبیعت اتفاق نظر شگرفی دارند

اگر هر انسانی را فرد فریدی بدانیم که غیر قابل جایگزین با دیگری ست، چه دنیای متفاوتی خواهد شد! صرفنظر از هر چیز دیگری، آیا من در این صورت بیشتر از مصاحبت دوست و یا همبسترم لذت خواهم برد، یا وقتی که او را یک نمونه از بی شمار جانوران دوپایی محسوب کنم که در شهر ریخته اند و مثل مور و ملخ به این طرف و آن طرف می روند؟ طبعآ من زمانی بیشتر از بودن با معشوق لذت می برم، که وجود او را بی نظیر، و لحظاتی را که با او سپری می کنم، غیر قابل تکرار، مگر با خود او بدانم. آیا این تنوع طلبی خود ناشی از عدم ارضا در هر بار معاشقه نیست؟ و آیا این عدم رضایت خود ناشی از کیفیت پایین حیات جنسی من نیست؟ آیا نمی توان گفت که اینجا هم، آن قاعدهء مشهور - که حتی عوام هم می دانندش- صادق است که می گوید کمیت و کیفیت با هم نسبت معکوس دارند؟ نسبتی که باعث می شود هر چیز بی ارزش، فراوان و هر چیز ارزشمند، کمیاب و نایاب باشد؟

مسئول رواج این روحیه، تنها ابر- شهرها نیستند. بلکه کل عقلانیت مدرن مسئول است. نه به این خاطر که عقلانیت جدید مادر ابر- شهر هاست و در دورهء سنت، بشر فن آوری احداث چنین شهرهایی را نداشته و چیزی هم او را به سمت احداث چنین شهرهایی سوق نمی داده. بلکه ذره انگاشتن انسان و نابودی اهمیت محوری و بنیادین این موجود، به عنوان موجودی متفاوت از دیگر جانداران، از نقاط عزیمت و مبادی فکری دورهء مدرن بوده است. فروید در جایی از سه ضربهء اساسی بر آگاهی انسان سنتی صحبت می کند: ضربهء کیهان شناختی، و این زمانی وارد شد که گالیله کشف کرد زمین نه مرکز کائنات، بلکه سنگریزه ای در گوشه ای از کیهان است. ضریهء زیست شناختی، و این زمانی وارد شد که داروین گفت انسان از نسل طبیعت است و نه از تبار آسمان. و ضربهء روانشناختی که خودش لطف کرد و وارد آورد، و آن زمانی بود که انسان دربافت حتی در وجود خود نیز مرکزیت نداشته و اختیاری بر همهء رفتار خود ندارد. چون در بخش عظیمی از روان خود، ناآگاه به سر می برد. به این ترتیب تمام یافته های علمی نشان داد که انسان باید خیلی حقیر باشد. و هر انسانی که خود را حقیرتر بداند، روشنفکرتر است! اما همهء ما می دانیم که از یک طرف ارزش دستاوردهای علمی دورهء مدرن و کمکی که از برخی جهات به انسان کرده، غیر قابل انکار است. و از طرف دیگر آن واقعیات علمی، حقیقتآ " واقعیت " هستند، و آیا ما ناگزیریم میان انکار واقعیات علمی و ارزشمند دانستن وجود خود، با پذیرفتن آنها و تحقیر خود، یکی را انتخاب کنیم؟ اگر یک مرحله موشکافی خود را عمیق تر کنیم، درمی یابیم که علم جدید حاصل بها دادن بیشتر انسان به تفکر ابژکتیویستی یا برون- ذهنی است. یعنی تفکری که مبنائش قرار گرفتن در موضعی جدا و منفصل از موضوع مورد مطالعه است. در این حالت انسان هم " چیزی " در کنار چیزهای دیگر مورد مطالعه قرار می گیرد. و حال آنکه دیدگاه سوبژکتیویستی یا درون- ذهنی، انسان را از این جهت که تنها شناساگر عالم است، موجودی ویژه به حساب می آورد. موضوع، رد و انکار حقانیت یا ارزش علم مدرن نیست، بلکه موضوع حاکم شدن روحیه ایست که زاییدهء این نحو نگرش به دنیاست. دیدگاه برون- ذهنی را بشر، در دوره های پیشین هم می شناخت. و اگر بپذیریم که انسان در دوره های سنتی هم می توانست ساختمان بسازد، سد درست کند، علت جسمانی برخی بیماری ها را تشخیص دهد، یا کشاورزی کند، آنگاه باید بگوییم که در دورهء مدرن، دید علمی کشف نشد، بلکه علم، فرهنگ درست کرد. یعنی دید برون- ذهنی نه فقط در تحقیقات علمی، بلکه در همهء شئون انسان به کار گرفته شد و در خارج از آزمایشگاه ها، به اجتماع و فرهنگ تعمیم پیدا کرد. انسان شد موش آزمایشگاهی و بی تفاوت از آن

انسان ها پیش از این می دانستند که باید برای خود ارزش قائل شوند و این با کیفیت بیشتر زندگی شان ارتباط مستقیم دارد. به همین خاطر ساده دلانه حتی واقعیات علمی را هم طوری تفسیر می کردند که ویژه بودن " نوع انسان " و ویژه بودن " هر فرد " انسانی را تآیید کنند. غافل از اینکه دید علمی هرگز نمی تواند برای انسان ارزش ویژه قائل شود. چون مبدآئش، صرفنظر کردن از وجود خاص انسانی و یکسان گرفتن او با اشیاء است. و ارزش و کارایی آن هم به همین اصل وابسته است. به هر حال هرچند انسان تحت تآثیر دورهء جدید، فراموش کرد که باید هر انسان را چنان در نظر گرفت که قابل تعویض و جایگزینی با کس دیگری نباشد، یعنی هر فرد، یکتا و منحصر به فرد قلمداد شود، اما این فقط مربوط به روحیهء این انسان است. چون نه درک این نکته و اهمیتش آنچنان دشوار است و نه انسان مدرن آنچنان ضعیف العقل که وقتی بخواهد واقعآ بیاندیشد درنیابد که باید « هر انسانی را چنان در نظر گرفت که نه یک وسیله بلکه خود به مثابهء غایت ما باشد. » کانت این گزاره را " اصل اعلای عمل " نامید. یعنی اصلی که زیر بنای عمل انسانی ست. و او درست دریافته بود. در واقع تنها پیشرفتی که ما انسان های غیر سنتی در باب اخلاقیات در مقایسه با انسان سنتی، کرده ایم، این است که بهتر و دقیق تر دانسته ایم که " ویژه دانستن نوع انسان " و " بی نظیر قلمداد کردن هر فرد انسانی " پیش از هر چیز یک قاعدهء صرفآ اخلاقی و معنوی است. و ربطی فی المثل به نظریهء " هیآت بطلمیوس " و یا " تاریخ تکامل طبیعی " ندارد! هرچند که این تنها جزء " دانسته " های ماست. نه جزء آن چیزهایی که مدخلیت و تآثیری در شکل گیری فرهنگ ما و روحیهء حاکم بر ما داشته اند. ما اخلاق را در دانشگاه سر کلاس کانت می آموزیم. اما ارزشی برای آن قائل نیستیم. چون ارزشی برای خودمان قائل نیستیم! و طبعآ نه برای هیچ کس دیگری