عصر ما و ادبیات هرزه

من و برادر کوچکترم چند ماهی بیشتر نیست که زندگی مجردی را تجربه می کنیم. این به خاطر دانشگاه است که هر دو یک جا قبول شدیم و در نتیجه خانه ای برای ما در این شهر گرفته اند. برادرم علاوه بر کلاس دانشگاه، سر کار هم می رود. چند وقت پیش تعریف می کرد شرکتی که در آنجا کار می کند، وضعیت جالبی دارد. آقایان مهندسین ضمن کار، عمدهء گفتگوهای خود را صرف موضوعات جنسی می کنند! در مورد جذابیت جنسی هنرپیشه های معروف، زنان و دخترانی که بر حسب اتفاق یا غیر آن دیده اند، فیلم های هرزه(پورنو) و ... می گوید یکی از سهامداران شرکت، مرد نسبتآ مسن و متآهلی ست که البته نه سنش و نه تآهلش مانع از این نیست که از مشتریان فیلم های هرزه باشد و نه حتی مانع از اینکه مثل نقل و نبات از کلمات دال بر اعضای پایین تنه استفاده کند! البته من قبلآ هم می دانستم که این " نوع اخلاق " تنها منحصر در همسن و سال های خودم نیست! منتها باورش کمی برایم مشکل بود. قبلآ اتفاقی در یک غذاخوری مشهور و شلوغ مجبور شدم با چند نفر غریبه سر یک میز بنشینم. آنها هم ظاهرآ آدم های محترمی بودند. ولی خیلی زود در این مورد باب بحث را باز کردند که چیزی بیش از یک خانهء خالی و یک دختر خوش- هیکل نمی خواهند و از این قبیل حرف ها! و من مردد از اینکه از سادگی " همهء مطالبات " آنها از زندگی باید خوشحال باشم یا متآسف! مخاطب آنها هم پیر زنی بود که خیلی زود با هم- میزی هایش صمیمی شده بود و ناگزیر خیلی زود متوجه شده بود که درک منطق رفتار و احساسات آدم ها چندان هم پیچیده نیست! منطق آنها منطق غریزه است و گویا فرقی هم نمی کند طرف چه سن و سالی داشته باشد، تحصیل کرده باشد یا نباشد! ما آدم های غریزی ای هستیم و غریزهء اصلی هم از نظر ما جنسیت است! آن موقع از این موضوع هم ناراحت شدم که آن پیر زن با آنها همنوایی کرد. ( و حتی توصیه کرد که تا به اندازهء کافی خوش- نگذرانده اند، ازدواج نکنند! ) هیچ فکر نکرد شاید این نگاه مردان جوان خوش- پوش و با کلاس نسبت به همجنسانش استثمارگرانه باشد! نمی خواهم در این مورد صحبت کنم. بلکه می خواهم از شیوع " ادبیات هرزه " بگویم که پشتش طبعآ " نگاه هرزه " است. یعنی ذهنیت صرفآ غریزی

با خودم فکر می کردم اگر همسالان من این گونه باشند، کمابیش قابل توجیه و اغماض است. مگر نه اینکه ما از لحاظ فرهنگی دچار تعارض شده ایم و بین ما توافق چندانی مابین هنجار و ناهنجار نیست، و مگر نه اینکه سن ازدواج به دلایل مختلف – از جمله اقتصادی – بالاست و همهء اینها می توانند به عنوان علت های " وضعیت ویژهء " ما شمارش شوند. ولی آیا این وضعیت در ما " وضعیت ویژه " است؟ من گمان می کنم موضوع عمیق تر از این حرف هاست که بگوییم اگر سن ازدواج پایین تر بیاید و یا اگر تعارض فرهنگی رفع و رجوع شود و ... این مسائل حل می شود. آیا در کشورهای دیگر – که چنین عللی حاکم نیستند – از ادبیات هرزه خبری نیست؟ استفاده از کلمات تابو، آن هم غالبآ به شیوهء مشمئز کننده و اهانت بار جزء عادات روزانهء اغلب ما شده. از کلمهء ... (آلت جنسی زنانه) انواع و اقسام مشتقات و ترکیبات جدید ساخته اند و بسیار ساده – گو اینکه استفاده از هیچ کلمه ای طبیعی تر از اینها نباشد – به کار می برند! همان طور که گفتم اغلب به صورت زشت و اهانت بار هم به کار می روند. ( این را از این جهت تآکید می کنم که می توانم یکی از دوستانم را تصور کنم که در پاسخ به من بگوید که خب!... اینها هم کلمه هستند. و اگر نباید به کار روند در زبان وجود نمی داشتند! من با این حرف موافقم. منتها فکر می کنم بین استفادهء درست و به- جا از هر کلمه و استفادهء نادرست و نابجای آن تفاوت است. ما لطیفهء جنسی هم داریم و به خودی خود هیچ عیب ندارد! اما این لطایف هم انواع مشمئز کننده و غیر آن دارد. و علاوه بر این موقع و مکان بازگو کردنشان در زشت یا زیبا کردنشان دخالت دارد. ) بارها از همجنسانم شنیده ام که به جنس مخالف خود با عنوان " آلت تناسلی " شان اشاره کرده اند. و این تقریبآ در میان بسیاری عادت شده است. ( که آشکارا ذهنیت سخیفی را پشت خود دارد. ذهنیتی که از جنس مخالف فقط آلت تناسلیش را می بیند و همان را می خواهد! ) من تا به حال در هیچ کشور خارجی ای نبودم که قضاوت کنم آیا همین وضعیت خارج از فرهنگ ما هم هست یا نه. قبول دارم که ما – علیرغم جنبه های مثبتی که در فرهنگ خود داریم - به خاطر تربیت جنسی خاص خود، در اخلاقیات جنسی به شدت منحطیم! من فکر می کنم ما ایرانی ها – باز تآکید می کنم علیرغم جنبه های مثبت موجود در رفتارها و احساساتمان – در اخلاق مابین دو جنس، بسیار پست و ظالم و منحرفیم! ( و این خود جای شرح و تفصیل و علت یابی دارد که مجالش اینجا نیست.) اما جدآ شک دارم که در دنیای امروز چنین چیزی مختص به ما باشد! حداقل اینکه من از طریق فیلم های خارجی می دانم که به کار بردن برخی اصطلاحات بی ادبانه – اعم از جنسی و غیر جنسی و به قصد توهین – جزء ادبیات روزمرهء دنیای انگلیسی زبان شده است. دنیای انگلیسی زبانی که خود در خلق جهانی که درآن زندگی می کنیم نقش عمده ای داشته و دارد. البته حتی در آنجا هم همیشه این طور نبود. و اهالی سینما این نکته را تآیید می کنند که معیار " هرزه- نگارانه " دانستن صحنه های یک فیلم، از دههء فی المثل شصت تاکنون، در جهت سخت گیری کمتر، تغییر کرده است. اگر این مقدمات پذیرفته است، می خواهم بحث را از جای دیگری کامل کنم

چند ماه پیش در همین خانه و در همین اتاق، با کسی ملاقات کردم که معتقد بود جهان کنونی را باید نابود کرد و روی ویرانه های این جهان فاسد که او را به یاد سدوم و گمورا می انداخت، باید جهان سنتی معنویت را احیاء کرد! او از کسانی بود که نویسندگان غربی آنها را " بنیاد گرا " نامیده اند. برای او نابودی دو برج تجارت جهانی آمریکا، نابودی شاخ های دیو سپید بود! او بین مدرنیته و پست مدرنیته تفاوتی قائل نبود. نه به این معنا که از این دو نوع عقلانیت اطلاعی نداشته باشد. باید اعتراف کنم اطلاعاتش از تاریخ فکر و فلسفهء غرب از من بیشتر بود و گویا علاوه بر آثار فلاسفهء غربی پس از قرون وسطی، در زندگی فردی آنها هم مطالعه کرده بود و مثلآ می دانست که دکارت از زن خدمتکاری فرزند نامشروعی داشت به اسم فرانسین. و یا اینکه هگل هم مثل او فرزند نامشروعی، حاصل از تجاوز به زن صاحبخانه اش داشت. اینکه سارتر و بسیاری دیگر معتاد شدید به مواد مخدر بوده اند و او و فوکو هر دو علاوه بر فعالیت های بسیار فرهنگی، فعالیت های جنسی زیاد و متنوعی هم داشته اند! از نظر او که گویا در محیطی سنتی بزرگ شده بود – و به همین خاطر نمی توانست به این دنیا علیرغم آلودگی هایش احساس تعلق بکند – این جهان غرق در ظلالت انسان گرایی و لذت گرایی و ... می بایست تحول بزرگی بیابد و به عصر معنویت رجوع کند. از تویین بی نقل قول می کرد که تمدن های رو به زوال در پایان زمانهء خود، رو به نظامی گری می آورند و نظامی گری های آمریکا و انگلیس را نشانه ای بر زوال محتوم و زود آنها می دانست. موضع گیری من در مقابل با او آرام تر ازدیگران بود. ( یک استاد دانشگاه به جای دادن پاسخ به پرسش های مودبانهء او، او را احمق و شاگرد فردید نامیده بود. ) من به او گفتم راه حلش را نمی پذیرم. این دنیا هر عیب و ایرادی که داشته باشد، پذیرای نقد و اصلاح هست و اینکه از احیاء جهان سنت هم – اگر ممکن باشد – سودی حاصل نمی شود و ... من و او در این نکته مشترک بودیم که فرهنگ حاکم بر دنیا، در حال تغییرست. من می گفتم برخی علائم تغییر خود حاکی از توجه دوباره به اخلاق و معنویت است. و او معتقد بود که غرب سر تا پا آلوده تر از این است که بتواند خودش را اصلاح بکند. و به درستی اشاره می کرد که استادان و به اصطلاح متفکرین ما، چه کرده اند جز ترجمهء متون متفکرین غربی و ابراز شگفتی از باریک بینی فلان فیلسوف فلان مکتب یا شعبده بازی های زبانی فلان متفکر از بهمان حلقه

گفتگوهای من و او – که از طریق اینترنت هم ادامه پیدا کرد – البته به جایی نرسید. نه او از موضعش کوتاه آمد و نه من. و من در حالی که می دانستم با کسی حرف می زنم که عمل سیاسی اش در قبال امثال خودم، طبعآ نمی تواند بهتر از سعید امامی و امثال او باشد در قبال قربانیانشان، از او خواستم که من را دوست خود بداند! و من هم واقعآ او را دوست خود تلقی می کردم و می کنم! ما به عنوان فعالان سیاسی در جبهه های متخاصم و نسبت به هم بی ترحمی قرار داشتیم و داریم. اما من هر گاه با " ادبیات هرزهء " شایع در میان پیر و جوان برخورد می کنم و با این واقعیت عجیب رو به رو می شوم که فرهنگ حاکم بر همهء ما، همان فرهنگ به اصطلاح تینیجر* یست(:اخلاقیات و روحیات حاکم بر نوجوانان 10 تا نوزده ساله به اقتضای خصوصآ بلوغ جنسیشان)، یاد تحقیر فرهنگ حاضر از سوی او می افتم. چهرهء او را به خاطر می آورم که به من می گوید: " نیما! حافظ و مولانا محصول فرهنگی، پاک متفاوت بودند، آیا فکر می کنی تجربیات وجودی آنها در شرایط فرهنگی ما قابل درک و چشیدن است؟! " و یا یاد آن جملهء کاهن پیر مصری به سولون شاعر – به عنوان نمایندهء تمدنی دو هزارساله و شرقی در مقابل نمایندهء تمدنی نوپا و غربی – در یکی از محاورات افلاطون ** می افتم که به او گفت: " سولون! سولون! شما یونانیان از لحاظ روحی همه گی کودک هستید و حتی یک مرد پیر در میان شما هرگز وجود نداشته است
*: teenager

**: اوائل محاورهء تیمائوس. افلاطون با طرح این مطلب از زبان یک کاهن مصری قصد داشته بگوید که یونانیان حافظهء تاریخی ندارند. و به همین جهت از حیث فرهنگی در مقابل ملت کهن مصر کودک اند. قصد من این بوده که بگویم نوعی کودکی غیر فیزیولوژیک داریم که ناشی از فرهنگ است. فرهنگی که اساسآ غریزه را می شناسد و مراحل بالاتر را به رسمیت نمی شناسد

دیوان و خدایان و عصر جدید

قطعهء زیر ترجمه ای از کتاب " یونگ و عصر جدید " از دیوید تیسی استاد و محقق استرالیایی ست. او از هواداران یونگ و روانشناسی تحلیلی است و از جملهء کسانی است که به ظهور یک عصر معنوی جدید در آیندهء بشر می اندیشند

جنبش معنویت خواهی عصر جدید فعالیت ها و نگرش های خود را اصیل و ارزشمند تلقی می کند. در حقیقت این جنبش خود را در کسوت قهرمانی می بیند که روح و معنویت را از بند توقیف رها می سازد. اما عصر جدید به همان اندازه ارواح را آزاد می کند که دیوان را، و به همان اندازه خدایان را که عقده ها را، و به همان اندازه سلامتی را به ارمغان می آورد که آسیب های روانی را! عصر جدید از این جهت همهء اینها را آزاد می سازد که در واقع در جعبهء پاندورا را گشوده است و اجازه داده که دیوان و ارواح از قعر ناآگاهی به بیرون بپرند! عصر جدید به نحو دردمندانه ای نسبت به پیچیدگی ژرفای ناآگاهی و واقعیت چند پهلو بودن معنویت ناآگاه است. دقیقآ به این خاطر که عصر جدید، " جدید " است و هیچ گونه احساس تاریخی و قوهء درک معنوی ندارد! او درست مثل کودک بی مددکاری می ماند در حال بازی کردن با نیروهایی که نه کنترلی بر آنها دارد و نه حتی درک کوچکی از آنها! او نسبت به خطرات روح به شدت نابیناست. تا حدی به این خاطر که دیدگاه بسیار خوشبینانه ای در قلمرو روح دارد. عصر جدید در درک این حقیقت شکست خورده است که خدایان می توانند در ناآگاهی به دیوان مبدل شوند و لوسیفر و شیطان، نیروهای روانی ای هستند که با آنها کشمکش می کنند. نه صرفآ داستان هایی توخالی از گذشته

صفحهء 75- 76

تنزه طلب

در دورهء دبیرستان دوستان زیادی نداشتم. آنهایی هم که من را می شناختند دوستان سالهای قبل بودند و یا در اثر رابطهء خانوادگی من را می شناختند. علت عمده اش این بود که آن سال ها، سال های اصول گرایی من بود. اصول گرایی مذهبی. و خیلی تند و بداخلاق بودم. دست کم از نظر همکلاسی ها و دیگران. این موضع گیری های من – که اغلب با محکوم کردن طبقهء متوسط عمدتآ به خاطر بی قیدی های اخلاقی یا بی تعهدیشان و دفاع از قشر اقلی و کوچکی در جامعه همراه بود – پیچیده شده بود در کلاف بزرگ اعتقادات دینی و دلبستگی های سنتی و تعلقات ایدئولوژیک شده و حتی گرایش سیاسی ام. امروز که از خیلی از آن اعتقادات برگشته ام – مثلآ به جایی رسیده ام که دین سنتی را ناکارا و از رده خارج شده می دانم و حتی گرایش سیاسی ام کاملآ معکوس شده است و عملآ به یک دلسوز حق طبقهء متوسط مبدل شده ام ... – باز که دقیق و ژرف نگاه می کنم، می بینم شخصیتآ همانم که بودم! یعنی شخصیت اصلی و خود اصیل ام را همیشه یک آدم سفت و سخت و معترض و ... بگذار جور دیگری بگویم

در همان سال ها یکی از همان دوستان معدودم، وقتی داشتیم قدم زنان به خانه برمی گشتیم و در مورد مسائل سیاسی حرف می زدیم، به من نگاه کرد و با خندهء شیطنت آمیزی به بچه ها گفت: من نیما را می شناسم. او اصلآ با آنچه که عمومی است مخالف است! منظورش این بود که من اساسآ عوام گریزم. خوب می دانستم که چه می خواهد بگوید. اما آن زمان هرگز حاضر نبودم بپذیرم که تعلق خاطر عمیق من به اعتقاداتم که آنها را کاملآ مستدل و کاملآ قابل دفاع و حتی درخور تحسین می دانستم، فقط یک ژست شخصیتی ست! چنین چیزی را گذاشتم به حساب سطحی نگری آن رفیق و جوابی به او ندادم. در عین اینکه او را فقط به خاطر داشتن این دید روانشناختی قابل تحسین تشخیص دادم

همین طور به خاطر می آورم که برادرم، دیگر کم کم تشخیص می داد که از چه جور ترانه ها و موسیقی هایی لذت می برم. ( البته این قطعآ مال سالها بعدست. چون در دوران اصول گرایی اصلآ ترانه را سبک و مبتذل می دانستم! ) ترانه های مورد علاقهء من، ترانه هایی بود که خواننده در آن به اندازهء کافی فریاد بزند و یک هیبت و طمطراقی در لحن یا متن ترانه اش باشد. یک بار یکی از همکاران پدرم در جریان یک مسافرت که به ترانه های مورد علاقهء من گوش می داد، ناامید و خسته از فریادهای خواننده رو به من گفت: این آقا همیشه همین طور در اوج است؟ فرود ندارد؟

الان در وضعی هستم که می توانم بپذیرم در زیر همهء موضع گیری های ما انسان ها، تمایلات و انگیزش های بنیادینی هست که به شیوه های مختلف تظاهر می کنند. فرهنگ علی الاصول، قالب ها و نقاب های مختلفی دارد تا افراد متفاوت بتوانند قالب و نقاب مربوط به خود را پیدا کنند و با آن در اجتماع حاضر شوند. من امروز که به گذشته و حال خودم نگاه می کنم می توانم آنچه را که شخصیت اصلی و بنیادین خودم می دانم این طور توصیف کنم: تنزه طلب، اگر منظور از این اصطلاح توصیف شخصی است که دائمآ در پی منزه دانستن خود و فراتر رفتن از شرایط باشد. یک انسان استعلایی. کسی که به دنبال تعالی خود باشد. کسی که ماندن در وضع متعارف و عادی، برایش غیر قابل تحمل باشد. تمام موضع گیری های مقاطع مختلف عمرم را می توان با توجه به این خصلت اساسی در خودم، توضیح دهم! از گرایش سیاسی گرفته تا تعلق خاطرم به سنت های عرفانی – که ثابت ترین و اصلی ترین علقهء زندگی ام بوده ست. آنچه که در طول زندگی من تغییر کرد، عمدتآ تنها اشکال و قالب های اعتقادی و فرهنگی مختلف بود که برای محقق کردن و بروز این ویژگی شخصیتم به آنها متوسل می شده ام. از نظر پدرم و خانواده ام اینکه زمانی ولایت فقیه را قبول داشته ام و حالا به شدت مخالف آنم، تحولی بزرگ در زندگی من حساب می شود. ( و از جهتی هم حرف درستی است. چون این است که رفتار من را در قبال جامعه ام شکل می دهد و حتی سرنوشتم را. ) اما از نظر خودم، تحول بزرگی نبود. من همچنان به نظریهء انسان کامل می اندیشم. طرفه اینکه تنها دلالت های سیاسی و اجتماعی این مفهوم را رد کرده ام. آیا حق دارم بگویم من همانم که بودم؟

بسیاری از اصول گراهای مذهبی جامعهء من، به خوبی درمی یابند که فرهنگ تجدد سرکوب گر ماست. سرکوب گر انسان تنزه طلب. چون فرهنگ حاکم بر دنیای امروز، نه تنها استعلایی نیست، بلکه کاملآ هم افقی است! چیزی بر چیزی برتری ندارد مگر به ندرت! و آن هم نسبتآ و احتمالا موقتآ! ارزش گذاری نمودن و داوری کردن، اساسآ امر مطلوبی به شمار نمی رود. چون بر اساس منشور حقوق بشر، صلاح جهان امروز، در پذیرش همه جور سلیقه و شکل زندگی تشخیص داده شده است. در این مورد زیاد می توانم صحبت کنم. اما تندروی های سیاسی کسانی که همچون من باید تنزه طلب نامیده شوند، خود حاکی از این است که احساس کرده اند که سرمشق های جدید فرهنگی هیچ وجاهتی برای زیست فرهنگی و اجتماعی آنان قائل نیست. این کهن الگوی شخصیتی که من تنزه طلبی می ناممش در دورهء جدید کمتر قالب و نقابی برای بروز و تحقق خودش می یابد

هر چه از آن دوران دبیرستان دورتر شدم مواضع تند من از دید ناظر بیرونی تعدیل شد. و این چند دلیل داشت. یکی هم قطعآ این بود که می دانستم نمی توان از آن سن و سال تا آخر عمرم با زمانه مبارزه کنم و معقول و پذیرفتنی هم نبود. امروز می توانم بفهمم که تصمیم درستی گرفتم. هر قدم که جلوتر آمدم سعی کردم هر چه بیشتر راه های سازگاری با محیط و زمانه ام را بیابم. همواره مترصد این بودم که ببینم در دنیای جدید به کدام دستاویز می توان متوسل شد و کدام سرمشق را به مثابهء سر نخی می توان گرفت تا برای ابراز خواسته های بنیادینم – که می توانم در همین واژهء تنزه طلبی خلاصهء شان کنم – به محمل و محل خوبی برسم. قطعآ این جستجو و مبارزه ای است که نمی تواند از حیث جمعی تهی باشد. دستاوردهای من در این راه، اگر دستاوردی در پی باشد، قطعآ همهء تیپ های شخصیتی همنوع من را که در آینده ظهور خواهند کرد، مدیون من می سازد. و از طرفی، باید خاطر نشان کنم که قطعآ جامعهء بشری به افرادی این چنین نیاز دارد. به افرادی که شور زیادی برای تحولات مثبت دارند و تنها کسانی هستند که می توانند اگر بشریت تا کمر در باتلاق فرو رود، او را بیرون بکشند! البته در این مسیر گاه از آنچه که خودم بودم غفلت کردم و بارها لغزیدم. اما خوشحالم که از راهی که آمدم پشیمان نیستم. چون نسبت به موفقیت هدفم امیدوارم

از تنزه طلبان عزیز این جامعه، کمتر کسی همراه من شده است. اغلب با زمین و زمان درافتاده اند. و به این خاطر است که من شاهد یک تراژدی هستم


شائول

مثل شائول شده ام! گهگاه روح شریری بدنم را تسخیر می کند. و گاه روح یهوه بر من مستولی می شود! همین پریشب خواب دیدم به سمت کسی نیزه پراندم! البته طرف من داوود نبود. و نیزهء من به هدف خورد.
از دو سمت کشیده می شوم. اولی روح خبیثی است که در حال مرگ است. اما دست و پا می زند تا بتواند ابدان جدیدی را تسخیر کند و آنها را با خود به گور ببرد! به گورستانی در تاریخ. یا زیرزمین هادس پلید. او از ابتدا خبیث نبوده است. درست مثل دیو داستان دیو و دلبر، خبیث بودنش تاریخیت دارد! از آن زمان خبیث شد که مردم از او رو گرداندند. و حالا انگار می خواهد با به زیر کشیدن آدم های هر چه بیشتر، به روح زمانه صدمه بزند. او که می داند دیگر مدتش روی زمین به سر آمده و توانایی ماندن ندارد، می خواهد با شریک کردن هر چه بیشتر آدم های روی زمین در سرنوشت شوم محتوم خودش، روح زمانه را آزار دهد! درست مثل تیمی که باخت را غیر قابل جبران می بیند، و درصدد برمی آید تا دست کم بازی را خراب کند
و دومی روح زمانه است که من را به سمت دیگری می کشد. همهء بدبختی های من از اینجاست، که نمی خواهم با او بروم. من تن خود را تسلیم او نخواهم کرد. من غریبم! شاعر- فیلسوف بودن، از اینجا به من تحمیل شده است

شاعر- فیلسوف




مردم به غربت نمی روند. و اگر بروند به زودی آشنای جماعت می شوند. اما دو کس غربت را زندگی می کند: 1- شاعر 2 فیلسوف

شاعر: شاعر می تواند با تکیه بر تخیلش دنیایی مجازی بسازد و فارغ از دنیای عینی پیرامونش، در آن زندگی کند. شاعر می تواند در تناقض نفس بکشد. شاعرانه گی، تقلیل ناپذیرترین بخش وجود است. به همین خاطر شاعر در همهء دوره های تاریخی همراه بشر بوده است. من می توانم باورهایی را که امروز طرد شده و به رسمیت شناخته نمی شود، با زبان شعر بیان کنم و حتی مورد تجلیل قرار بگیرم. و حال آنکه اگر به شیوه ای عادی ( و یا دیگر) باورهایم را ابراز می کرده ام، به انسانی نامتعارف بودن، متهم می شدم! من می توانم تجربیاتی را که دیگر امروز طرد شده اند، در کسوت شاعر تکرار کنم
فیلسوف: فیلسوف کسی است که می تواند محیط پیرامونش را به مثابهء ابژه ای برای مطالعه در نظر بگیرد. در نتیجه دست کم تا زمانی که محیط و زمانه اش را مورد مطالعه قرار داده است، به عنوان یک فاعل شناسنده و جدا از ابژه، از محیط و زمانه فاصله می گیرد. و می تواند خودش را جدای از تآثیرات زمانه بنگرد و جدای از تآثیرات زمانه بازسازی کند! او توانایی دارد تا خود را از زیر بار سلطهء روح زمانه ( فرهنگ غالب و پیشرونده ) خلاص کند و ارزش ها و باورهای جدیدی برای خودش تعریف کند. فیلسوف از این حیث، کسی است که می تواند کالبد خود را از تسخیر روح زمانه خارج سازد و روح جدیدی برای تن خود خلق نماید
به این ترتیب است که شاعر- فیلسوف بودن، به من تحمیل شده است