داستان یک عطر
اما معجزهی این پیامبر جدید چرا باید "عطر" باشد؟ واقعیت این است که هر امری میتواند همچون وسیلهای برای القاء یک تحول درونی به کار آید، حتی اگر این امر، که قرار است ذهن را از توجه به امور حسی به امور معنوی معطوفکند، خود فینفسه "حسی" باشد. گنون با پیش کشیدن مفهوم گورو و آپاگوروی سنت هندو، در اثر سابق الذکر، خاطرنشان میکند که آپاگورو « به هر موجودی دلالت میکند که همراه آن برای شخص موقعیت یا نقطهی عزیمتی برای رشد معنوی فراهم میشود بدون آنکه لازم باشد این موجود به نقش خود واقف باشد. این موجود میتواند یک چیز یا حتی یک اوضاع و احوال خاص باشد که تأثیر مشابهی دارد؛ یعنی در این مورد، در حکم یک علت موقعی باشد که لزوماً برای هر کس عمل نمیکند بلکه برای آن کس که علت حقیقی را در خود داشته باشد». پس به خودی خود منعی ندارد که ابزار تغییر درونی بوی خوش باشد. حتی برای کسانی که نسبت به روایح، حساسیت ویژه دارند، چه بسا فقط یک بوی خوش بتواند چنین تأثیر ژرفی را دارا باشد. اما باید توجه کرد که از میان حواس پنجگانه، توجه کمتری متعارفاً معطوف به دریافتهای بویاییست و حتی میتوان گفت در تقابل با دریافتهای بساوایی و بینایی و چشایی، و در کنار دریافتهای شنوایی، این تمایل یا تلقی وجود داشتهاست که بویایی غیر حسی یا کمتر حسیست. به همین خاطر است که در رمزپردازی فرهنگهای کهن موجودات قدسی گاه به صورت باد (ریح) نمادین میشدهاند و خداوند به صورت تجربهای آوایی (فی المثل در سنت عبرانی و در میان ناویها) تجلی میکردهاست. همریشهگی واژههای روح و ریح و رایحه در عربی، و آنیما و آنیموس لاتینی (به معنای جان یا روح) با آنه موس یونانی که به معنای "باد" است، بازتاب این طرز تلقی کهن است
اگر اسطورههای مربوط به درخت دانش، اکسیر جاودانگی یا میوهی ممنوعه را به یاد بیاوریم، آنگاه درخواهیم یافت که دیدگاه کهن با دریافت یک تجربهی ژرف در اثر یک تجربهی حسی از این دست هیچ مشکلی نداشتهاست. این اعتقاد وجود داشته که گیاهان یا به هر حال خوردنیهایی وجود داشته و دارند که میتوانند دانشی الهی به خورنده اعطاء کنند یا به او جوانی ابدی بدهند. میرچا الیاده در یادداشتهایش مینویسد که در هند مرتاضی دیده که به دنبال یکی از این گیاهان (به تعبیر جلال ستاری که نقل از ایشان میکنم) "معجزاثر" بودهاست. بنی شنون که خود یکی از کسانیست که تحت تأثیر یک روانگردان گیاهی تجربهای بسیار ژرف و معنوی را از سر گذرانیده، در مقالهای مینویسد که یک مفسر یهودی تورات متعلق به قرن سیزده و چهاردهم میلادی، در تفسیر آیات مربوط به میوهی ممنوعهی باغ عدن، اظهار کردهاست که خداوند برای دستیافتن به دانش متعالی، غذاهای پاکی در ابتدای خلقت آفریده و این غذاها به صورت دارو هنوز هم موجود و در دسترس هستند! شاید بتوان مجموعهی این باورها را متکی به این ایده دانست که اگر اجداد ما، آدم و حوا، در اثر تجربهای مثل خوردن، دچار یک افول معنوی بزرگ شدند که از آن به "هبوط از بهشت" تعبیر میکنیم، چه بسا بتوان با تجربهی مشابه دیگری تأثیری در جهت وارونه ایجاد کرد و نوعی "بازگشت به بهشت" را تجربه نمود! به هر تقدیر، آنچه در این میان قدر مسلم میماند این است که خوردن، نوشیدن، بوییدن، دیدن و شنیدن – به عنوان عادیترین تجربیات – میتوانند منشأ تحولات بزرگ درونی باشند، حال چه در جهت هبوط/پایین و چه عروج/ بالا
آنچه برای خود شنون تجربهای معنوی به ارمغان آورده، یک نوع چایی آمازونیست که از زمانهای به یادنیامدنی توسط بومیان آمریکای جنوبی در مراسم آیینی نوشیده میشدهاست و عجیب آنکه، اسطورههای محلی مربوط به آن شباهتهای اساسی با اسطورههای مربوط به میوهی ممنوعه یا درخت دانش در دیگر نقاط دنیا دارند. قصد ندارم در این مجال تنگ، و در ضمن حاشیهای که بر یک داستان مینویسم از تجربهی شنون بنویسم. اما بد نیست اضافه کنم که وی کتابی در پدیدهشناسی تجربهی آیایوسکا یا همین چایی آمازونی، نوشتهاست و از جمله در فصل هفتم اشاره دارد که برخی مکاشفات/رویاهایی که تحت تأثیر این نوشابه ایجاد میشود ساختار رواییای مشابه با اسطورههای عروج به آسمانهای چندگانه یا سفرهای قهرمانانه دارد. اسطورههایی که به نحوی سلسله مراتب هستی را بازگو میکند یا سفر یک قهرمان را در عبور از خوانهای دشوار روایت میکنند جهانی هستند و نوشندگان این نوشابه رویاهایی با این ساختار روایی میبینند. جالب است که اشاره کنم در تجربهی آیایوسکا، پدیدهی جابهجا حسی شایع است: اثرپذیری حسی در نوشنده به صورت فوق العاده افزایش مییابد و همین باعث میشود که کوچکترین محرکهای حسی، اثر بسیار قوی بر ذهن بگذارند. به همین جهت، در مراسم نوشیدن قدغن است که شرکتکنندهگان عطر یا هر نوع مادهی بویناکی استفادهکنند. چون تأثیر شدید آن میتواند برای دیگران مزاحمت ایجاد کند. به همین جهت شنون اگرچه خود هیچ تجربهی مهمی در ارتباط با استشمام عطر نداشتهاست اما شش نفر از کسانی که طرف مصاحبهی شنون بودهاند تحت تأثیر استشمام عطر، رویاهای تمام عیار داشتند، رویاهایی که نه همچون پردهای در پیش چشم دیده شوند، بلکه بیننده خود را در بطن آن و به لحاظ وجودی درگیر با اجزاء آن یافته باشد
افسانه ی کشتی هزار و نهصد
خلاقیت در فشار
Labels: Creativity under Pressure
دوده های فاجعه بر تپهی خاموش
یونگ هم تا جایی که به باورهای شخصیاش مربوط میشد (و این قبیل باورها را در زندگینامهاش آورده است و نه در نوشته های علمی اش) شدیداً تمایل داشت به نحوی متافیزیکی بیاندیشد و برای روان و پدیده های روانی، شآن هستیشناختی قائل شود. او در فصل در باب زندگی پس از مرگ، در خاطرات، رویاها، اندیشه ها، در مورد احتمال تداوم زندگی بعد از مرگ جسمانی سخن می گوید و چون به عنوان یک دانشمند علوم جدید – که رشد خودشان را مدیون نقد دیدگاه های متافیزیکی در فلسفه هستند – حق ندارد در باب امور متافیزیکی حکم کند، تآکید می کند که آنچه اینجا می نویسد "علمی" نیست، بلکه از جنس اسطوره پردازی ست و یا گمانه زنی هایی در قالب نقل « داستان هایی دلپذیر در باب اشباح وقتی کنار بخاری نشسته ایم و پیپ می کشیم.» او پس از این توضیحات با استناد به تجربیات روانی خودش احتمال تداوم نوعی حیات یا آگاهی را بعد از مرگ مطرح می کند و در مورد کیفیت این حیات می نویسد: « به نظر من محتمل می نماید که در آخرت نیز محدودیت های خاصی وجود داشته باشد، لیکن جان های مردگان فقط به تدریج درمی یابند که حدود و ثغور وضع آزادی در کجاست و جایی در "آنجا" باید تصمیم گیرنده ای وجود داشته باشد، ضرورتی که دنیا را مشروط می کند و هدف آن پایان دادن به وضع پس از مرگ است.»4 او این جملهی آخر را در ارتباط با تناسخ، یعنی بازگشت دوبارهی مردگان به کالبدهای مادی در این دنیا طرح می کند
اینکه یونگ در مورد "حدود و ثغور آزادی" در جهان پس از مرگ حرف می زند، به معنای قاعدهمندی چنین جهانی ست، اگر البته وجود داشته باشد. چنانچه بپذیریم که این جهان ماهیت روانی دارد (یا ماهیت روانی "هم" دارد) می توان در مورد قواعد حاکم بر این دنیا حدس هایی زد. این قواعد میبایست همان قواعد حیات روانی باشند که حتی وقتی زنده هستیم نیز کمابیش آنها را میشناسیم و تحت استیلای آنها زندگی میکنیم. سازندگان تپهی خاموش بر همین مبنا فضای جهان پس از مرگ را حساب شده به تصویر کشیده اند: به همین خاطر است که رز درمییابد که فضای شهرک به صورت "دوره ای" متغیر می شود و این زمانی اتفاق می افتد که صدای آژیر خطر قبل از آن شنیده میشود. گویا تآثیرات روانی شوم آن آتش سوزی بزرگ به صورت یک اندیشهی آزار دهندهی وسواسی – در معنای روانشناختی کلمه – عمل میکند و تا وقتی که به نحوی بر این خاطرهی تلخ غلبه نشود، بازمیگردد. رز و دخترش دقیقآ به همین منظور به این ساحت احضار شده اند؛ به این منظور که گره (عقده) ای که در آگاهی جمعی مردگان ایجاد شده است، برطرف شود. آلسایی که رز می بیند تنها یکی از تجلیات صوری موجودیست که انتقام نامیده میشود. به همین جهت وقتی رز از هویت او میپرسد (از خود برتر او، آنچه او حقیقتآ و ذاتآ هست و نه آنچه مینماید، چون برحسب ظاهر، آشکار است که او آلساست و پرسش از هویت اش وجهی ندارد) پاسخ میشنود که: « من نام های زیادی دارم... اما اکنون وجه شرور آلسا هستم.» یعنی روح منتقمی ست که به کالبد یک موجود جزئی، به "صورت" آلسا درآمده است. اما دقیقآ به این خاطر نمیتواند وارد جمع کلیساییان شود. چون آنها با صورت آلسا آشنا و به آن حساس هستند و در واقع او را سرکوب میکنند. مانع او برای داخل شدن به کلیسا، در فیزیکی کلیسا نیست، (که در واقع هیچ در فیزیکی ای وجود ندارد) بلکه همان سازوکار روانی آشنای "سرکوب" است که کلیساییان از طریق "اعتقاد کور" ی که دارند، اعمالش میکنند و بدین ترتیب برای خود حاشیهی امنی مهیا کرده اند. اما مثل تمامی موارد دیگر که امنیت روانی با سازوکار سرکوب تآمین شده است، این امنیت، امنیتی شکننده و غیر قابل اتکاست
این روح شرور، به عنوان یک روح کلی تر از آن است که محدود به یک کالبد مثالی باشد؛ او میتواند به کالبدهای صوری مختلفی درآید، تنها کافی ست که این کالبدها به دلیلی پذیرای روح انتقام باشند. در اتاقی که از نظر کریستابلا، رهبر کلیساییان، خانهی تاریکی ست، صدای این روح ابتدا از جانب/درون پرستاری شنیده میشد که به رز پشت کرده بود. این همان پرستاری بود که وقتی در قید حیات بود، با دیدن پیکر نیم سوختهی آلسا در بیمارستان روحیهی انتقام جویی مییابد و به دیگران منتقل می کند. آنگاه انتقام از کالبد پرستار خارج میشود و به صورت آلسا درمیآید تا رودررو با رز صحبت کند. احتمالآ به این دلیل که آلسا شبیه شارون است و به این ترتیب راحت تر میتواند بر رز تآثیر بگذارد و به کالبدش وارد شود. رز، از آنجا که دانسته است اکنون کریستابلا به دنبال دستگیری و سوزاندن شارون، دخترش است، روح انتقام را در صورت آلسا به درون خود میپذیرد و به این ترتیب رهسپار کلیسا میشود
رز و شارون، درگیر شده در ماجرایی که جدا از نظم متعارف عالم زندگان جریان داشت، سرانجام موفق میشوند از طریق مجازات کلیساییان متعصب، غائله را خاتمه دهند. کلیساییان پس از مرگ شان با این اندیشه که آتش سوزی رخ داده، همان رستاخیز موعود بوده است، بر درستی قساوت شان اصرار کرده و از عذاب وجدان خود گریخته بودند. ورود آلسا به کلیسا در حکم "دیدن" این حقیقت بود که آنچه آنها در پوشش باورهای دینی انجام داده بودند جز به گشودن زمینه ای برای تجلی اسم "منتقم" خداوند از طریق دامن زدن به حس کینه جویی میان مردم، منجر نشده است. مسلمآ جلال و جبروت این اسم، همچون آتش سوزان و سیم های خارداری که از میان کالبدهایشان عبور می کند، میبایست توسط آنان تجربه میشد تا گره ای که از آن صحبت کردیم گشوده شود. به همین خاطر، اکنون که رز به همراه شارون در خودرو مینشینند، خودرو روشن میشود و آنها میتوانند بازگردند. و حال آنکه تا پیش از این، خودرو روشن نمیشد و حتی وقتی پلیسی که به همراه رز و شارون تصادف کرده و مرده بود، میخواست رز را دستبند زده برگرداند، جادهی پشت سر را – گو اینکه بریده شده باشد – منتهی به پرتگاهی ژرف دیده بودند. کنایه از اینکه تا آن گره روانی ای که برای گشودن آن فراخوانده شده بودند باز نشود، بازگشت آنان ناممکن است. چون اگرچه آمدن آنها به این وادی تا حدود زیادی اختیاری بوده است، اما وقتی آمدند و درگیر نظمی جدید شدند، دیگر نمیتوانند بدون انجام آنچه از آنان انتظار میرود بازگردند. پرتگاه ژرف، تجسم مادی آن احساس وظیفهی درونی ست که خواب آرام را از شارون ربوده و رز را هم بیقرار کرده بود. انسان ها به هر حال نسبت به همنوعانشان احساس مسئولیت می کنند، و این احساس مسئولیت گاه در آنان که خودخواه ترند و کمتر نسبت به نداهای درونی شان شنوا به نظر میرسند موثرتر عمل میکند. رز، همان طور که آن پلیس زن بزرگراه اشاره میکند، یکی از ساکنان آن شهرهای بزرگ است که هر وقت از شهرشان خارج میشوند مشکلات روانی شان را هم با خود به همراه میآورند. پس متعارفاً انتظاری از یک شهروند پرمشغلهی کلان شهر نمیرود که با چیزی جز گرفتاری های شخصی مقتضی زندگی در چنین شهرهایی درگیر باشد، اما این بار دقیقآ چنین کسی ست که شکار نداهای مرموز روحی سرگردان در شهرکی سوخته میشود که سی سال قبل ماجرایی دردناک را تجربه کرده، اما هنوز از سر نگذرانده است
با این حال بازگشت به منزل، بالطبع نمیتواند به مفهوم زنده شدن آنها باشد. رز و شارون تنها حضوری برزخی در منزل خواهند داشت و شوهر رز، در حالی که روی کاناپهی منزل خوابیده است، در رویای صادقه ای این بازگشت را می بیند: آنها مرده اند، و حضور جسمانی شان دیگر قابل اعاده نیست
مسلماً برای ما باید جالب باشد تا ببینیم دیدگاه هایی که به لحاظ فلسفی و شناختشناسی درست در تقابل با دیدگاه های متافیزیکی و با طرد آنها شکل گرفته اند، در مورد این قبیل باورها که شالودهی چنین داستان هایی هستند، چه میگویند. ارنست کاسیرر، فیلسوف آلمانی، که اسطورهشناسی خاص خود را تدوین کرده است، به عنوان یک نوکانتی از فلسفه ای دفاع میکند که حاصل نقد و طرد متافیزیک سنتی ست. وی در جلد دوم فلسفهی صورت های سمبولیک، با عنوان فرعی اندیشهی اسطوره ای، سعی میکند ساختار باورهای اسطوره ای- دینی را در مقایسه با ساختار اندیشهی علمی نشان دهد. یعنی این باورها را نه در بستری متافیزیکی، آنچنان که تاکنون لحاظ میشده اند، بلکه صرفآ از حیث شناختشناسی بررسی کند. بر اساس دیدگاه وی، باید گفت که اینجا آنچه رخ داده است، مطابق معمول رویهی نگرش اسطوره ای، نسبت دادن جوهریت به آن اموری ست که میبایست صرفآ کارکردی در نظر گرفته شوند: پدیده ها و حالات روانشناختی مانند انتقام یا کینه توزی، به جای آنکه کارکردهای روان قلمداد شوند، جوهرهای مستقل و ذی شعور تلقی شده و همچون انسان تشخص پیدا کرده اند. به لحاظ زبانی، این به معنای واقعی گرفتن دلالت های ملموس و مادی تعابیر زبانی مثل استعاره و مجاز است که خود ناشی از ناتوانی انسان بدوی در درک جنبه های سمبولیک زبان است. امروزه اگر یک روانشناس از "جهان پدیده های روانی" سخن بگوید، سخن اش هیچ دلالت هستیشناختی ندارد، چون برای او، این ترکیب صرفآ یک ترکیب استعاری ست، یعنی جهان نه در معنای واقعی، بلکه در معنای استعاری اش به کار رفته است. وقتی میگوییم قلب فلان کس از کینه سرشار شد یا وجودش از حس انتقام جویی آبستن گردید، به هیچ وجه کینه یا انتقام را موجوداتی همردیف اشیاء فیزیکی و یا شبه انسانی – اعم از اینکه بشری باشند یا مافوق بشری – قلمداد نکرده ایم، بلکه با وقوف به ماهیت سمبولیک تعابیر زبانی سخن گفته ایم. اما به زعم کاسیرر، این وقوف به حد کافی در انسان بدوی وجود نداشته است. لاجرم باورهای اسطوره ای، وقتی نه به عنوان یک صورت سمبولیک، بلکه آنچنان که در تاریخ اسطوره و دین معمول بوده است، حاوی دلالت های هستیشناختی و متافیزیکی پنداشته شوند، زاییدهی نقصی در پیکرهی شناخت اند، به عبارت ساده تر، سوء فهمی رخ داده است.5
بازخوانی باورهای اسطوره ای- دینی از دیدگاهی کاملآ غیرمتافیزیکی، یعنی کاری که کاسیرر کرده است، برای ما جالب، و حتی اجتناب ناپذیر است. با این حال هنوز هستند کسانی که فرضیهی صحت باورهای اسطوره ای را به همان شکل که ادراک میشده اند مطرح میکنند. بدون شک یونگ از زمرهی چنین کسانی ست. در بحث فعلی، یعنی تداوم حیات پس از مرگ، یونگ امکان چنین امری را با طرح فرض تداوم حیات روانی پس از جدایی از جسم مطرح می کند. البته تحت این شرایط معلوم نخواهد بود که روان پس از مرگ جسمانی چه تحولی را از سر میگذراند، اما یونگ این احتمال عجیب را در نظر میگیرد که پاره های روان هر کدام بتوانند به صورت اجزاء مستقل و ذی شعوری عمل کنند، چرا که در مشاهدات بالینی دیده است که چگونه آن دسته از بیماران روانی که مبتلاء به گره (عقده) های شدید بوده اند، به پاره های گسیختهی روان خود شخصیت میداده اند! وی مینویسد: « در این خصوص که چیزی از ما برای ابدیت محفوظ میماند دلیلی واقعی نداریم. حداکثر میتوانیم بگوییم که بعد از مرگ جسمانی چیزی از روان ما ادامه مییابد، و نیز نمیدانیم که آیا چیزی که به موجودیت ادامه میدهد از خودش آگاه است یا نه. اگر نیازی به پرداختن عقیده ای در باب این مسآله احساس کنیم شاید بتوانیم آنچه را که از پدیده های گسستگی روانی آموخته ایم در نظر گیریم. در بیشتر مواردی که یک عقدهی تفکیک شده خود را متجلی میکند، این کار در قالب یک شخصیت انجام میگیرد، چنانکه گویی عقده، دارای خودآگاهی ست. بدین سبب است که نداهایی که دیوانگان میشنوند شخصیت دارند. من مدت ها پیش، هنگامی که پایاننامهی دکترای خود را مینوشتم با این پدیدهی عقدههای صاحب شخصیت سرو کار داشتم.»6
Labels: "Silent Hill" and the Psychical Structure of the World After Death
ماجرایی به بزرگی خود زندگی
Labels: On the movie "Big Fish": an adventure as big as life itself
جشن شکلات
فیلم شکلات به این ترتیب فیلمی علیه دیانت نیست. اما به گمانم علیه آیین هست. گو اینکه آیین ها کارکرد مثبتی ندارند به همین خاطر ویان هیچ گاه در مراسمکلیسا حاضر نمی شود. حضورش در مراسم عید پاک در انتهای فیلم هم حضوری مومنانه نیست. او به آیین های دینی به منزله ی یک جشن یا رسم عرفی نگاه می کند که چون خوشایندند و مجالی برای پایکوبی و رقص است، مطلوب اند اما نه بیشتر. رو، کاپیتان کشتی کوچک کولی ها نیز آیین گریز است. اما آیین گریزی او بیشتر از سر جامعه گریزی اوست. وقتی ویان از او می پرسد که چرا این گونه زندگی می کند (سیار) می گوید به این ترتیب بار توقعات مردم از خودت را بر دوشت حمل نمی کنی. رو با گیتاری که دارد خود می تواند گرمی مراسم جشن را تضمین کند. هیچ نشانه ای در فیلم نیست که بگوید جامعه گریزی رومفهومی معنوی دارد. وگرنه، رو را می توان نماد خود مسیح دانست. از این حیث که او زندگی وارسته ای دارد. او همچون مسیح به هیچ کس و هیچ جا تعلقی ندارد. و شاید به همین جهت است که ویان نمی تواند شکلات دلخواه او را تشخیص دهد. چون با بقیه متفاوت است. او همچون مسیح، بر روی آب می رود و بر روی آب زندگی می کند. این شیوه ی زندگی به منزله ی نمادی از اوج حیات معنوی، در فیلم "افسانه ی هزار و نهصد" بسط داده شده بود. اگر رو باوری دینی می داشت و گیتارش را به شیوه ای آیینی مورد استفاده قرار می داد، آنگاه می توانستیم او را در این فیلم نماد مسیح بگیریم
شکلات بهانه ی خوبی ست برای ویان تا وقتی که آیین های دینی علیه او عمل می کنند، او بتواند جشنی در تقابل با آنها به پا کند. این جشن ها – چنانکه الیاده در جایی اشاره می کند و رنه گنون فصلی از کتاب رازآموزی و سلوک معنوی اش به نام عرف علیه سنت را بدین مضمون اختصاص داده است – غالبآ در زمانه ی ما به منزله ی جانشین آیین های دینی عمل می کنند. مسلمآ این جشن ها هرگز کارکرد معنوی آیین های سنتی را نخواهند داشت. گنون در کتابی که نامش رفت سعی می کند ارزش عرفانی آیین های سنتی را بیان کند. اما یکی از عمومی ترین و مهم ترین کارکرد آیین های سنتی این بوده است که فرد از طریق آنها حضور خود را در جمع بزرگ اجتماع رسمیت می داده است. از طریق انجام یک آیین فی المثل، یک کودک درک می کرد که از این به بعد نسبت به جامعه مسئول است و خود بخشی از آن است. علیرغم اهمیت این متعهد شدن نسبت به جامعه، فرهنگ جدید سازوکار ثابت و مشخصی ندارد تا این تعهد را در درون شهروندان جدید بازسازی کند. امروزه، اگر هم جشن تولدی به مناسبت آغاز دوران بلوغ یک پسر یا دختر گرفته شود، بیشتر بهانه ای برای شادباشی و تفریح است تا آنکه مفهومی درونی برای آن کودک داشته باشد. مویرز در گفتگوی خود با کمبل جایی می گوید که ما وقتی کودک بودیم شلوار کوتاه می پوشیدیم و زمانی که اجازه پیدا می کردیم شلوار بلند بپوشیم آن روز، روز مهمی بود. چون به این معنا بود که ما بزرگ شده ایم! وی سپس می پرسد با توجه به اینکه این رسم اکنون ورافتاده است بچه های امروزی چطور تعالی خودشان را از یک مرتبه (شآن) به مرتبه ی دیگر تشخیص می دهند؟ کمبل می گوید که آنها ناگزیر آیین های تصنعی جعل می کنند که دیوارنوشته های شهرها یکی از آثار آنهاست: « ... آنها خودشان آن را می سازند. این بچه ها گنگ ها، تشرف ها (رازآموزی ها) و اخلاقیات خاص خود را دارند و هر کاری از دستشان برمی آید انجام می دهند. اما خطرناک اند، زیرا قوانین خاص آنها قوانین شهر نیست. آنها به جامعه ی ما تشرف پیدا نکرده اند»/ سه
-----------------------------------------------
1- قدرت اسطوره، نشر مرکز، ژوزف کمبل، برگردان از عباس مخبر، چاپ اول، صفحهی 154- 155
2- گنون در فصل سیزدهم "رازآموزی و سلوک معنوی" این نکتهی ظریف را مورد توجه قرار میدهد و مینویسد که هر چه یک تمدن از سنت قدسی دورتر شده باشد بیشتر به جدایی مابین قلمرو امور مقدس، و اموری که نامقدس تلقی میشود و زندگی عادی را میسازد تآکید میکند. در این شرایط هر آنچه به قلمرو قدسی تعلق دارد در قیاس با دیگر امور خصلتی استثنائی و غریب به خود میگیرد که هر گونه تمسک یا تشبث به آن حکم صرفاً یک تعارف را پیدا میکند. به همین خاطر وقتی مردم در غرب متجدد در مورد امور معنوی یا آنچه آنها میپندارند که معنویست سخن میگویند، احساس میکنند که ملزماند به نحو آزار دهندهای لحن رسمی و تعارفآمیز به خود بگیرند که به طور ضمنی به این معناست که این امور هیچ وجه اشتراکی با موضوعات معمول محاورات آنها ندارد. رجوع کنید به:
Rene Guenon, Initiation and Spiritual Realization, Sophia Perennis, P.66-67
گنون در این فراز یک جامعهی دینی را آسیب شناسی نمیکند بلکه یک جامعهی غیر دینی را توصیف مینماید. با این حال آنچه او در مورد لحن (tone) سخن گفتن مردم میگوید در یک جامعهی دینی مبتلاء به افراط در تنزیه نیز قابل مشاهده است. تفاوت در این است که در جامعهی غیر دینی مردم از امور دنیوی بهرهمندند (و در واقع نزدیکی زیاد به امور دنیویست که غریبهگی آنها را نسبت به امور مینوی موجب شده است)، اما در چنان جامعهی غیر دینی که توصیف شد، مردم نه از امور طبیعی و نه مافوق طبیعی بهره ندارند! آنان گویی در فضایی معلق میان هستی و نیستی اند. اسطورهی خون آشام ها که در اروپای اواخر قرون وسطی شهره شد، تصویر انسان نیم- مرده یا نیم- زنده ایست که به لحاظ تاریخی بازتاب واقعیت زندگی مردم "از معنا گسستهی هنوز مقید" است
3- قدرت اسطوره، همان، صفحهی 27
Labels: Choclate Festival